بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه تقصیر عروسه!!
چندماهی می شد عقد کرده بودند. مصطفی که انگار به همه آرزوهایش رسیده است، هر روز بهانه ای جور می کرد تا جایش در خانه مادرزن خالی نباشد!
دوست داشت برای الهه خرید کند. اصلا مردانگی را در خرید کردن برای خانمش خلاصه کرده بود. شب عید غدیر، آقامصطفی از الهه خواست ساعت 6 آماده باشد تا باهم بیرون بروند.
مثل همیشه سرساعت زنگ در به صدا در آمد و اینبار الهه برخلاف همیشه، آماده منتظر بود.
_ به به خانم خوشگل خودم. چه عجب این عاشق خسته رو منتظر نذاشتی!
_ وای نمیدونی چه سخت بود تند تند آماده شدن. ولی بالاخره موفق شدم. حالا کجا شال و کلاه کردیم؟
_ بپر رو موتور. خیالت راحت من جای بد نمیبرمت عروسک من!
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به پاساژ طلا فروش ها رسیدند. آقامصطفی موتور را قفل کرد و با غرور مردانه خاصی گفت:
شش دانگ این پاساژ، ارزونی عروسک خودم. هر کدوم رو لب تر کنی برات میخرم.
الهه که اتفاقا خیلی هم اهل طلا و جواهرنبود پرسید:
خودت رو لوس نکن. شما اول یه ماشین بخر من رو روی موتور زجرکش نکنی، طلا پیش کش. حالا مناسبتش چی هست؟
_ ماشینم برات میخرم. اصلا با موتور صمیمیتش بیشتره. بذار گرمای وجودت بهم انرژی بده بابا.
عید غدیره دیگه. میخوام برات عیدی بخرم. گفتم خودت هرچی دوست داری انتخاب کنی.
الهه که خیلی خوب مادرشوهرش را درهمین مدت کوتاه شناخته بود با استرس گفت: مامانت خبر داره؟ نمیخواست همراهمون بیاد؟
_ بهش گفتم میخوام برات طلا بگیرم. ولی نگفتم الان اومدم. مهم نیست بابا. تو چکار به این کارا داری.
الهه از اوضاع و احوال جیب آقامصطفی خبرداشت. خوب که گشت و گذار کرد، یک انگشتر خریدند و با ذوق راهی خانه آقامصطفی شدند.
...جعبه شیرینی را به مادرشوهرش داد و با تبریک عید پرسید: مادرجون جایی میخواستین برید؟ انگار آماده اید!
_ آره. تا ننشستی بریم یه هدیه ناقابل برات بخریم.
الهه که فهمید هوا پسه، باتته پته گفت: آقامصطفی زحمت کشیدن دیگه. دست شما درد نکنه.
انگار پارچ آب سردی روی سر مادرشوهر ریختند. برق عصبانیتش آقامصطفی و الهه را بدجوری گرفت و تیربار متلک ها فعال شد.
_ترسیدی بیام نذارم هرچی میخوای برداری؟ ...
... الهه سعی کرد چیزی نشنود. گریه کنان خود را به طبقه بالا رساند. تحمل این حرفها را نداشت. به شدت از دست آقامصطفی ناراحت بود.
مثل همیشه همه چیز افتاد گردن عروس.