هویجبستنی
قرار بود صبح جمعه بر سر مزار مرحوم علامه مجلسی حاضر شویم، از مسجد جامع اصفهان دیدن کنیم و خلاصه خوش بگذرانیم. بچهها خوشحال نبودند. بازدید از این جور جاها معمولا برای بچهها دلپذیر نیست. قرار شد زیارت را 10 صبح تمام کنیم، هویجبستنیای بخوریم و به خانه برگردیم. سید 11:15 زیارت را تمام کرد! بچهها کلافه شده بودند و عصبانی از هر چه مقبره و مسجد! بهش گفتم: «سید قبول باشه! حالا بیا بریم یه چیزی بدیم این بچهها بخورن تا از دین فراری نشدن.» گفت: «حتما. این که اصلا پیشنهادی من بود» اولین آبمیوهفروشی را که پیدا کردیم ایستادیم. میخواستیم سفارش بدهیم که سید فریاد زد: «اونجا رو. اتوبوسِس. وَخی بدویید الان میرِد» گفتم: «سید شما برو. من به بچهها قول دادم.» سید با ناراحتی خودش تنها راهی شد و من ماندم و بچهها. سه آبهویجبستنی فوقالعاده به بدن زدیم و راهی خانه سید شدیم.
...
دو هفته بعد از بازگشت به شهر و خانه خودمان، یک روز داشتم وسایل روی میزم را مرتب میکردم که همسرم بیمقدمه گفت: «راستی اون روز رو یادته که باسید و بچهها رفته بودید مزار مجلسی و مسجد جامع و اینها.» گفتم: «خب؟» ادامه داد: «اگه یادت باشه سید زودتر اومد خونه. با ناراحتی از تو گلایه میکرد و میگفت این حاجی اصلا حوصله نداره. میخواستیم واسه این بچههای زبون بسته آب هویجی چیزی بگیریم ولی این قدر واسه برگشتن عجله کرد که نشد.» صحبت همسرم که تمام شد ناخودآگاه لبخند زدم، تابلوی "ا لم یعلم بان الله یری" را برداشتم، با دستمال تمیز کردم و سر جایش گذاشتم.
لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129569749»