از نزدیک زیر نظرش داشتم. هیولای دهشتناکی بود. به هر جا پا می گذاشت آتش به پا می کرد. در میانه ی بازار قدم می زد.
سراغ هر کس می رفت آه و فغانش برمی خواست. گاهی متعرض میوه فروش اول بازار می شد و گاهی سراغ نانوای ته خیابان را می گرفت. ده ها نفر را لت و پار کرد. هیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت. فقط نظاره اش می کردند و از ترس انگشت می گزیدند. عاقبت، سر و کارش به مسجد افتاد. آرام به سوی مسجد قدم برداشت.
صف نماز را به هم زد. دو نفر دم کفش کن مسجد ایستاده و مهیای ورود بودند که با آمدنش فرار را بر نماز ترجیح دادند! وقتی صف نمازگزاران را فروپاشاند دیگر طاقت نیاوردم. جلو رفتم، سینه را صاف کردم و پرسیدم: «تو که هستی که این طور جرات می کنی مردم را بترسانی؟ نمازگزاران را هم از مسجد فراری دادی» پوزخندی تکبرآمیز زد و گفت: «من فقرم. جایی که من باشم ایمان و آرامش وجود نخواهد داشت!»