داستان من، داستان مردی است که وارونه عمل میکرد، آنجا که لطافت و خوشرویی نیاز بود، بد خلق و متکبر بود، و آنجا که باید مغرور و سفت و سخت و متکبرانه عمل میکرد، روی خوش نشان میداد،
سرِ فروش اجناس مغازه آنقدر رفیق بازی کرد و به حساب خودش اعتبار و مشتری جمع کرد، که یک روز دید، آنقدر نسیه داده و پولش برنگشته که دیگر ادامه دادنِ کسب و کار ممکن نیست،
بس که در لطافت افراط کرد، از بس که سختی و تکبرش را شب قبل در خانه تلف کرده بود، دیگر چیزی نمیماند که سفت بایستد و بگوید(نسیه نداریم)، همه آمدن و با یک (حاج حسین حاج حسین) نسیه گرفتند و رفتند که رفتند.
مرد قصه ماند و خانواده ای که خودش از هم پاچیده بود، نه رفیقی و نه اعتباری، کارش هم مثل رفتارش وارونه شد.[1]
[1] الصلاة في الكتاب و السنة ص 128