واسه خودت!
همه ازش تعریف میکردند. دختر درسخون و ساکتی بود. خانواده مذهبیای داشت که هرسال روضه میدادند. یادمه یکی از بچهها میگفت: «تک فرزنده. مریضی داشته و شفا گرفته. واسه همین روضه میدن.» باباش خیلی رو حجاب و نمازش حساس بود.
امتحانات پایان ترم شروع شده بود و همگی سخت مشغول خوندن و مباحثه بودیم. نمیخواستم ازش کم بیارم ولی دختری نبود که نمرههاش کمتر از 19 بشه! فکری به سرم زد. نگاهی به سر و وضعش انداختم. کفشهای مندرس و داغونی داشت. وضع مالی خوبی نداشتند.
بعداز کلاس، سر راهشو گرفتم و گفتم: «تو خودتم میدونی من تو خانواده مرفهی بزرگ شدم، همیشه بهترین چیزها رو داشتم. برات یه پیشنهاد دارم. کفشامو میدم بهت چون میدونم کفش دیگهای نداری، ولی تو هم باید برگه امتحانتو سفید بدی!» چند قدم عقب رفت و با ناامیدی نگاهی به کفشهام انداخت و گفت: «نگران نباش، دیگه رقیبی نداری، کفشاتم واسه خودت» و رفت. معلوم بود خیلی ناراحت شده، ولی مهم نبود برام. فرداش نیومده مدرسه و پس فردا و روزهای بعد. امتحانات شروع شده بود و ازش خبری نبود.
همه نگرانش شده بودند حتی من! یاد رفتار اون روزم میافتادم و شرمنده بودم. بچهها تصمیم گرفتند ازش خبری بگیرند. فردا که شد پچپچ بچهها کنجکاوم کرده بود. نکنه بخاطر حرف من نیومده و الان همه فهمیدند؟ دل رو زدم به دریا و از دوست صمیمیاش علت غایب بودنش رو پرسیدم. گفت: «یه ماهی میشه از خونه فرار کرده، بخاطر کتکهایی که از باباش میخورد.» یاد حرفش افتادم: «نگران نباش، دیگه رقیبی نداری، کفشاتم واسه خودت»
مطالب مرتبط
ثواب چشم