ماشین های گران قیمت امریکایی پشت سر هم بوق زنان رد می شوند. کف آسفالت خیابان پر از فضولات گاو است. تا چشم کار می کند گاو در خیابان ایستاده و از برگ درختان میان بلوار می چرد. سر و صدای گاوها با بوق های پی در پی ماشین ها در هم آمیخته شده است. سر خیابان، تانکری قرمز رنگ ایستاده. یک سرِ صدها شلنگ را از دریچه ی بالایش به داخلش فرستاده اند و سر دیگر را درون سطل های رنگارنگ و کدره بسته شان کرده اند و آب آشامیدنی روزانه را دریاف می کنند. بوی تند آمونیاک که حاصل قضای حاجت مردم در خیابان است بینی هر رهگذر غیر هندوستانی ای را آزار می دهد. می گویند حدود نیمی از جمعیت شان توالت خانگی ندارند. به اضافه ی صدها هزار کارتن خوابی که تولد و مرگ شان در پیاده رو رقم می خورد. آرام به مسیرم ادامه می دهم. سر چهار راه، معبد سیک هاست. مسئول معبد با عمامه بزرگش صندلی ای دم در گذاشته است. می خواهم وارد بشوم، روی خوشی نشان نمی دهد. دوباره اصرار می کنم و عاقبت می پذیرد. پایش را روی پایش انداخته. مثل بیشتر هم وطنانش جوراب نپوشیده است. از سر و وضعش برمی آید حمام را ماهی یک بار هم نمی بیند. با احتیاط و در شرایطی که جلوی بینی ام را گرفته ام وارد معبد می شوم. به احترام معبد، باید سرم را بپوشانم و پایم را در یک حوض آب کوچک بشویم. شستن پا را انجام نمی دهم و متوجه نمی شود. یک سبد کثیف و رنگ و رو رفته که قبلا سفید بوده کنار در ورودی معبد است. پارچه ای شبیه روسری از داخلش برمی دارم. می خواهم شبیه روسری ببندمش اما بوی تند عرق قبلی ها مانعم می شود. فقط روی سرم می اندازم تا به قول طلبه ها «صدق ستر» کند! دختری نوجوان که بعدا فهمیدم دختر مسئول معبد است انگلیسی را به روانی صحبت می کند. لهجه اش مانند بقیه هم وطنانش فوق العاده بد! شروع می کند به توضیح باورها و مناسک شان. جوانی حدودا سی ساله وسط معبد نشسته و کتاب مقدس شان را طوری جلویش باز کرده که گویی مشغول تلاوت است. اما دائما زیر چشمی و خشم آلود به من نگاه می کند. دخترک هم چنان سعی می کند با روی باز، برایم توضیح بدهد. پدرش گاهی چپ چپ نگاه می کند به دخترک. بعد از هر نگاه، چند ثانیه سکوت می کند و دوباره توضیحات را ادامه می دهد. اخلاقش اصلا به پدرش نرفته. هر چند در رعایت بهداشت کاملا کپی برابر اصلِ پدرِ حمام ستیز است! چند دقیقه ای آن جا پرسه می زنم. دیگر نگاه های پدر و قاری را نمی توانم تحمل کنم. تشکر می کنم و خارج می شوم. دوباره بوق ممتد ماشین ها، فضولات انسانی و گاوی کف خیابان ها، کثیفی شهروندها و بوی تند غذای دستفروش ها! با خود فکر می کنم صدا وسیمایی که در معرفی دستاوردهای نظام تنها حاصلش، تولید ضد انقلاب بوده خوب است دوربینش را بیاورد این جا و از پایتخت هفتمین اقتصاد جهان با تولید ناخالص دو تریلیون و هفتصد میلیارد دلاری فیلم بگیرد. از خیابان و بازار و کوچه و مسجد و مدرسه و معبد. از لوله کشی و حمل و نقل شهری و شهرداری ای که چیزی به نام پاک بان ندارد. از دستفروش ها و گدایانی که در گوشه و کنار بیداد می کنند. از مردمی که دغدغه شان تکه نانی برای پایان شب و لیوان چایی برای شروع صبح است اما راضی و شادند. از خیابان رد می شوم. ماشین های امریکایی گران قیمت و دوچرخه های مسافربر را پشت سر می گذارم و به مقرم بر می گردم. اینستاگرام سلبریتی بالیوودی را باز می کنم. عکسی از خودش در حال خوردن انبه کنار خانه چند میلیون دلاری و ماشین شورلت گران قیمتش منتشر کرده است. نگاهی به کامنت های پرشمار هموطنانم می اندازم: «خوش به حالتون!» «خدایا انصافت رو شکر. اونها صبح تا شب عشق و حال، ما صبح تا شب بدبختی» «شما اروپای آسیایی هستید!» لیوان چای غلیظ هندی را سر می کشم و مطلب جدیدم را منتشر می کنم: واقعیت مجازی!