...خانم عسگری با تو چه کار داشت؟
آهای هدی! با توام. صبرکن.
ـ سر به سرم نذار.
چی کارت داشت؟
ـ همون سؤالهای همیشگی.
یعنی چی همون سؤالهای همیشگی. درست حرف بزن ببینم چی شده. هدی یک لحظه بایست.
ـ بابا! از من پرسید چرا چند وقته که ناراحتم؛ حواسم به درسم نیست؛ گریه می کنم.... چه می دونم از همین حرف ها. خوب؛ تو چی گفتی؟
ـ چی بگم. چی می تونستم بگم. ساکت بودم. بیچاره فکر می کرد خانواده ام می خواهند منو به زور شوهر بدهند!!
مهشید در حالی که خنده ای به گوشه لب داشت دست های هدی را گرفت و در کنارش آرام آرام شروع به راه رفتن کرد. خوب راست می گه دیگه؛ تو مثلاً شاگرد ممتاز مدرسه ای با این عشق های بی سرو ته هم خودت را اذیت می کنی هم دیگران را نگران.
هدی در حالی که از حرف های مهشید عصبانی شده بود دستش را از دست مهشید بیرون کشید و شروع به دویدن کرد و صدای هق هق گریه هاش بلند شد.
به خانه که رسید بعد از یک سلام و احوالپرسی نیمه کاره با مادرش ، به سراغ گوشی همراهش رفت و در اتاق را به روی خودش بست.
هدی دختر خوبی بود. خانواده گرم و مهربانی داشت. چند وقتی بود که درگیر یک عشق یک طرفه شده بود. آن هم کسی که حتی هدی را نمی شناخت.
این روزها تب فوتبال تمام جامعه را گرفته بود. مسابقات انتخابی جام جهانی بود. هدی هم که به سن فوران آتشفشان احساسات رسیده بود، خودش را وسط ماجرا انداخته بود. عاشق یکی از فوتبالیستها شده و هر روز به دنبال عکس ها و اخبار جدید از فوتبال بود.
هدی هم هرگز این عشق را جلوی مادرش رسوا نکرد. همیشه اینطور وانمود می کرد که تب فوتبالی جامعه را همراهی می کند.
یکی از عکس های فوتبالیستی را که دوست داشت زیر تختش پنهان کرده بود و هر شب با حرف زدن با او و اشک و گریه می خوابید.
واقعاً دلباخته شده بود. هیچ کس در مدرسه جرأت نداشت به فوتبالیست مورد علاقه اش توهین کند. تمام لحظاتی که مسابقه فوتبال پخش می شد، بدنش سرد و بی حرکت بود. گویی یک جسد جلوی تلویزیون نشسته است. وقتی مصاحبه ای از او پخش می شد آن قدر محو نگاهش بود که صدایش را هم نمی شنید.
کارش شده بود گریه . خودش هم نمی دانست چه چیزی می خواهد. حتی در یک شهر هم زندگی نمی کردند...
ماه ها گذشت. هدی دختری مذهبی بود. بعد از این تغییر هیجانی درونی، احساس می کرد نگاهش به مذهب تغییر کرده است. حتی احساس می کرد دیگر خدا صدایش را نمی شنود و پاسخ دعاهایش را نمی دهد.
با این که به خاطر دعا کردن برای فوتبالیست معشوقش اهل نماز شب شده بود! باز هم خلاء خدا را در زندگیش احساس می کرد. کم کم این مسأله هم آزارش می داد و دغدغه فکری او شده بود.
مادر خوب و فهمیده ای داشت. هیچ وقت سر این مسأله با او بحث و جدل نکرد. حتی گاهی همراه با هدی می نشست و فوتبال تماشا می کرد. او به خوبی می دانست هدی در چه سنی است و احساس مهمترین شاخصه یه دختر نوجوان هست.
...امروز در مدرسه کلاس قرآن داشتند. درسشان سورۀ احزاب بود.
ـ هدی شروع کرد . بسم الله الرحمن الرحیم.... مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ وَمَا جَعَلَ أَزْوَاجَكُمُ اللَّائِي تُظَاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهَاتِكُمْ وَمَا جَعَلَ أَدْعِيَاءكُمْ أَبْنَاءكُمْ ذَلِكُمْ قَوْلُكُم بِأَفْوَاهِكُمْ وَاللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَهُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ (سوره احزاب، آیه 4).
خداوند درون سینه هیچ کس دو قلب قرار نداده است. .... کمی مکث می کند. دلش می خواهد دوباره با تأمل مرور کند.
ـ ادامه بده، چرا ساکت شدی.
ـ چشم...
... هنوز ذهنش درگیر آیه قرآن بود. وقتی به خانه رسید مثل همیشه کیفش را گوشه ای انداخت و گوشی همراهش را بر داشت. مادرش مشغول دیدن تلوزیون بود. داشت یک سخنرانی مذهبی را گوش می کرد.
هدی گوشه ای نشست و مشغول بازی با گوشیش شد ولی گوشش به سخنرانی بود: قال الصادق (ع): القلب حرم الله لا تسکن فی حرم الله غیر الله . قلب حرم خداست، در حرم خدا غیر خدا را راه ندهید.
بند دلش پاره شد. راز آیه را فهمید. خدا برای هر کس یک قلب آفریده پس نمی شود در یک قلب دو معشوق داشت . گوشی را کنار گذاشت در حالی که آسمان چشمانش را ترنم شرم و حسرت بارانی کرده بود، به سمت اتاقش رفت.
... هدی معشوق حقیقی را پیدا کرده بود.