" وسوسه"
سینک را پر از آب کرد و سبزی های پاک شده را درونش ریخت. کش و قوسی به دست ها و عضلات خشک پشتش داد. روی زمین نشست تا نفسی تازه کند. جلال با صدای بلند از داخل حمام صدا زد: " سمیه حولمو بیار، میخوام بیام بیرون. "
سمیه از جا بلند شد و به سمت چوب لباسی رفت. خیال با سر و روی زیبا و موهای بلند شانه زده پیدایش شد: " باز این مرد حوله شو با خودش نبرده حموم. وای که چقدر راحت طلبه! "
سمیه زیر چشمی نگاهی به او انداخت. لبخند راز آلودی گوشه ی لبش ظاهر شد. حوله را از چوب لباسی برداشت و به طرف درب حمام رفت.
لحظاتی بعد جلال در حالی که مشغول خشک کردن موهایش بود، بیرون آمد و همزمان با لم دادن روی مبل، نفس عمیقی کشید و گفت: " آخیییش؛ چه آب گرمی بود، چقدر چسبید. " و همان طور که با کنترل تلویزیون، شبکه ها را پایین و بالا می کرد، سمیه را که درون آشپزخانه مشغول خرد کردن سبزی ها بود، صدا زد: " سمیه، سمیه! دو تا از اون انارهای دونه سیاهو که دیروز خریدم بیار بشکن بخوریم جگرمون حال بیاد".
سمیه چاقو را درون سینی سبزی ها رها کرد و دستان سبزش را زیر شیر آب شست. از درون سبد میوه ها دو انار خوش رنگ جدا کرد و مشغول دانه کردن شان شد.
جلال هم که گوشش به خبرهای اقتصادی تلویزیون و چشمش به دستان سرخ رنگ سمیه بود، ناگهان از اوضاع و احوال کساد بازار به نالیدن افتاد و با پوزخندی خطاب به خانم خبرگو گفت: " کدوم رونق اقتصاد همشیره؟ مملکت داره از هم می پاشه. سنگ روی سنگ بند نیست." و از سر غیظ دوباره تکرار کرد : " رونق اقتصاد!"
سمیه کاسه ی پر شده از انارهای یاقوتی را با ردّی از گلپر بر روی شان، برای جلال برد و برای خودش هم سهم کمتری درون کاسه ریخت و مشغول خوردن شد، اما جلال دست بردار نبود. درست مثل کسی که یک جفت گوش مفت گیر آورده باشد، همان طور که قاشق های پر شده از انار را به دهان فرو می برد و بیرون می آورد، یکسره از زمین و زمان شکایت می کرد:
" همین انار رو که داری الان می خوری، اصلا میدونی چند شده؟ سوپر میوه سر کوچه واسه ۶ تا دونه انار، ۵۰ هزار تومان تیغم زد. آخ که بگم کوفتت بشه نامرد! "
سمیه با شنیدن گرانی قیمت انار و لحن صحبت های جلال از خوردن باقی مانده انارهای درون کاسه منصرف شد. خیال در قامت فردی درستکار و ظاهر الصلاح، مقابلش ایستاد. نگاه عاقل اندر سفیهی به لب و لوچه ی آویزان جلال انداخت و رو به سمیه گفت: " الحق که خساست از سر و روی این مرد می باره. بی دلیل نیست این همه سفارش کردن که با خسیس ازدواج نکنید. یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی اگه گرون بود خب چرا خریدی؟ حالا که خریدی دیگه چرا نمیزاری از گلومون پایین بره . "
برای یک لحظه غم درون چشمان سمیه نشست. خیال نزدیک شد و درگوشش گفت: " شیر آب آشپزخونه رو ببین، هنوز داره چکه می کنه، چند بار بهش گفتی درستش کنه؟ کو گوش شنوا؟ "
صدای چک چک آب بلندتر از همیشه درون سر سمیه پیچید. ناگهان تکانی به خود داد و از جایش پرید. کاسه ی انار را روی پیشخوان گذاشت و شیر آب آشپزخانه را محکم پیچاند. صدای آب قطع شد. سمیه نفس راحتی کشید. رو به جلال کرد و گفت: "حق داری آقا جلال زندگی خیلی سخت شده. شما هم صبح تا شب زحمت میکشی که یه لقمه نون حلال بیاری سر سفره زن و بچه ت، ولی یه لحظه نگاه کن و ببین الان تو همین شهر بعضیا هستن که به نون شب شون هم محتاجن. باید خدا رو شکر کنیم. مشکلات هم ان شاءالله کم کم حل میشه به امید خدا . "
لحن آرام سمیه جلال را به سکوت واداشت و دست از شکایت کشید. کمی بعدتر رو به سمیه کرد و گفت: " چرا انارتو نمیخوری؟ بخور خانوم. ۵۰ تومان فدای سرت، غصه نخور، بازم میرسه ان شاءالله" .