وفا
آرام فرمان ماشین را به سمت راست میچرخاند. میان دو انگشت سبابه و میانی دست چپش، یک سیگار نیمکشیده خودنمایی میکند. همزمان با گرفتن فرمان با دست چپ، دست راستش سوار سر دنده میشود و آن را به طرف جلو حرکت میدهد. از دهان تنفس میکند. ناگهان فرمان ماشین را به سمت چپ حرکت میدهد. سرش را از پنجره بیرون میکند و بر سر ماشین کناری فریاد میزند. صدای زنی از عقب میآید: «پسرم! آروم باش» سرش را از پنجره بیرون میآورد. سیگار نیمسوخته را به بیرون پرتاب میکند. نگاهی به آینه جلوی ماشین میاندازد و میگوید: «شرمنده مادر! حلالم کنید» دنده را عوض میکند و دوباره به راه میافتد. چند ثانیه بعد، راهنما به راست میزند و ماشین را در گوشه خیابان نگه میدارد. نگاهی به آینه بغل میاندازد. خیابان خلوت است. آرام در سمت راننده را باز میکند و پیاده میشود. در سمت چپ عقب را باز میکند. پیرزن، چادر رنگی سرمهای و مقنعه سفید به سر دارد. تسبیحی گلی در دست راست گرفته. گونههای پرچروکش در هم فرورفتهاند. خود را در آغوش پیرزن میاندازد. صدای ضعیفی شنیده میشود: «ننه، ببخشید!» پیرزن لبخند میزند. سر پسر را در آغوش میگیرد. با همان دست که تسبیح گرفته بود آرام سرش را نوازش میکند. «عیبی نداره پسرم. همه عصبی میشن.» چند ثانیه بیصدا در آغوش مادر است. خود را آرام از او جدا میکند. در را میبندد. در سمت راننده را باز میکند. خط و خش، سفیدی در را خدشهدار کرده. آرام پشت فرمان مینشیند. استارت میزند و به راه میافتد. چند ثانیه بعد، دوباره سیگاری روشن میکند و به لب میگذارد. پُک آخر را که به سیگار میزند توقف میکند. چند متر جلوتر، تابلوی بزرگ آبی کمرنگ خودنمایی میکند: سرای سالمندان!