مصداق بارز یک مومن. در هر شرایطی لبخند از روی لبش حذف نمی شود. کارشناس غم زدایی و شیطنت های جذاب.
مثل دختر بچه های دو ساله، نشست روبرویم و گفت: «کشتی هات غرق شده؟ بیچاره. خدا صبرت بدهد. غرق کشتی با این قیمت دلار. تا هفت نسلت باید آب خنک بخورند. نگران نباش خودم درستش می
کنم. در عرض چند ثانیه کتابم را از دستم قاپید و دستی روی جلدش کشید و گفت: «کتاب جادو جان، هزار سال است این بیچاره در این قحط مطالعه، شما را مطالعه می کند چند تا آرزویش را هم برآورده
نمی کنید؟ یعنی تو کمتر از چراغ جادویی؟». با مهربانی نگاهم کرد: «بگو چی می خوای کتابت قول داده آرزوت برآورده کنه». مکث کردم و گفتم: «یک کلبه قشنگ. وسط یک فضای سبز امن. غذا و آب و
امنیت و کتاب و اینترنت و کاغذ و قلم. تاریک نباشه. حیونای مارمولکی نباشند. نترسم. خودم باشم و خدا. غیر از ما هیچ کس نباشه. هیچ کس».
خندید و گفت: «کتاب جادو جان ببخشید این منظورش همان ویلاست شما کلبه را بی خیال شو». بالاخره خندیدم و خیالش راحت شد. ادامه داد: «حالا مولّا جان چی شد هوس ویلا کردی؟». «اول کلید
کلبه ام را بیاور تا بگویم، گفتی آرزویم را براورده می کنی». نگاهی به اطراف انداخت و دو دقیقه غیب شد و برگشت. کلید خانه را گرفت جلوی صورتم، گفت: «بفرمایید. همان کلبه ای که می خواستید. فقط
فضای سبزش را چند صدمتری برده ایم آن طرف تر همه استفاده کنند. به جای آن اشانتیون یک خانواده هم گذاشته ایم تنها نباشید. خدا گفت، بنده ام تنهایی را دوست ندارد». خواسته هایم را مرور کردم،
راست می گفت، خدا، خانواده، سرپناه، امنیت و آب و غذا، کتاب و اینترنت و کاغذ و قلم. اعیانی نبود ولی با دانستن اوضاع یمن و فلسطین و افغانستان بی انصافی بود نگویم ویلا نشینم. قرارمان این بود
در دنیا به پایین دست نگاه کنیم و در آخرت به بالا دست».
کلید را گرفتم و دلم برایش گفت: «قبل تر ها همه می گفتند، دلمان گرفته برویم بیرون دوری بزنیم. نگاهمان گره بخورد با نورانیت انسان ها، گوشمان پر شود از آواز امید. دلمان شاد شود به دیدن
خوشبختی هم میهنانمان و از دلتنگی خلاص شویم. برویم با دیدن کوچه و بازار شهرمان یادی از خدا کنیم. این روزها هر قدم که در کوچه و بازار می زنیم، کم مانده کارمان به سی سی یو بکشد. فضای
مجازی و حقیقی، پر است از گله و شکایت. از خبرهای راست و دروغی که دل ها را آزرده می کند. گوشَت پر می شود از اماها و چراهای دل های شکسته. از نداشتن ها و غرورهای له شده. از دعوای برادر با
برادر. از گران فروشی، از احتکار. از طمع. از ندیدن هم نوع و نیازش. ازحق های کتمان شده. از عهدهایی که وفا نمی شود. از شعله های نا امیدی که انگیزه های جوانان را می بلعد. از صدای ناهنجار و تصویر
دلخراش فراموشی خدا. باور می کنی؟ آن هم در سرزمینی که برای زنده ماندن یاد خدا خون های زیادی روی زمینش ریخته شد. حیدر شناسانی که تا می آمدند، پدر مادرهایشان رفته بودند. مسئولین کجا
هستند؟ فکری کنید، پایه های ویلاهامان به لرزه افتاده!».