مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب ویژگی های خواستگار خوب ۲
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
ویژگی های خواستگار خوب ۲

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

اخلاص - 2 (پایانی)

روی دیوار اتاقش عکس بزرگی از سیندرلا زده بود و روی تختش هم کتاب سفید برفی و هفت کوتوله گذاشته بود. آرام نشستم روی صندلی چوبی صورتی‌ای که کنار تختش بود. صندلی نازک بود و وزن من زیاد، پایه‌ عقبش شکست و از پشت پرت شدم روی تخت و قسمت میانی شلوارم ده سانت پاره شد. از خنده ترکید. صدای قهقهه خنده‌اش رسید به هال. پدرش گفت: «لا اله الا الله. چه خبرشونه؟» که مادرم جوابش را داد: «حاج آقا عرض نکردم پسرم شوخ طبعه. هنوز هیچی نشده قاپ دختر شما رو دزدید.» کلمه دزدید را خوب تلفظ نکرد. بعدا فهمیدم همان لحظه نصفه موزی می‌جویده.

به سختی از روی تخت بلند شدم. با بدبختی، دو زانو روی زمین نشستم و یک بالش کوچک صورتی هم محکم گرفتم بین پاهایم. به روی خودم نیاورم. صدایی صاف کردم و گفتم: «ببخشید خواهرم!» چشم‌هایش اندازه یک گردوی کوچک گرد شد و گفت: «خواهرم؟؟؟» با اضطراب عذرخواهی کردم و گفتم: «معذرت می‌خوام. ببخشید آبجی ... چیز یعنی بزرگوار! لطفا یه کمی آب واسم بیارین.»

لب‌هایش را ورکشید و گفت: «تو لیوان باشه یا استکان؟» نفهمیدم چرا اینطور جواب دادم: «فرقی نمی‌کنه. فقط کافیه سالم باشه.» دو ردیف دندان‌ها را روی هم فشار داد، لب‌ها را جمع و  لپ‌ها را باد کرد تا خنده‌اش نگیرد. در همان حالت گفت: «البته این دیالوگ معمولا جای دیگه‌ای استفاده میشه. یکم زود نیست واسه این حرفها؟»

با عصبانیت پاسخ دادم: «گیر نده دیگه!»

ناراحت بلند شد. من هم داشتم فکر می‌کردم چه خاکی به سرم بریزم با این شلوار از هم گسسته. داشتم نحوه نشستن را عوض می‌کردم تا بهتر پارگی فاق را پوشش بدهم که یک‌دفعه متوجه نصف موزی شدم که ته جیبم بود. یک جا گذاشتمش تو دهنم. در تخمین مسافت اتاق تا آشپزخانه اشتباه کرده بودم. یکهو دیدم دو تا چشم درشت‌ نگاهم می‌کند. با ابروهای گره‌خورده پرسید: «رفتی سر پاستیل‌های من؟» قطعه‌ای از موز پنهان در دهان را پایین فرستادم و با دهان پر گفتم: «نه به خدا موزه موز. ببین.» و دهانم را پنج سانت باز کردم. رویش را برگرداند و با لب‌های جمع‌شده گفت: «خب حالا اگه از خوردن و افتادن خسته شدید شروع کنیم.»

من: در خدمتم. با اجازه من اولین سوال رو می‌کنم. آخرین کتابی که خوندید اسمش چی بود؟

دختر: هر چی بابام بگن.

من: مگه می‌خواهین مهریه تعیین کنین؟ اسم کتاب رو بگین.

دختر: نه واقعا. بابام گفت اگه ازت همچین سوالی کرد بگو اصول فلسفه و روش رئالیسم تالیف مشترک علامه طباطبایی و شهید مطهری.

من: حالا واقعا اسم آخرین کتابی که خوندین چی بوده؟

دختر: ماجراهای خرس مهربان و خرگوش بازیگوش.

من: شعر چی؟ تو شاعرها کدوم رو ترجیح میدید؟

دختر: بابام میگه غزل‌های عرفانی حافظ ولی من عاشق "خونه مادربزرگه، هزار تا قصه داره" هستم. خیلی عمیقه و دلنشینه. ببخشید فیلم محبوب شما چیه؟

من: «بین ستاره‌ای. شاهکار کریستفور نولان. شما چی؟»

دختر: «مدرسه موش‌ها، مرضیه برومند.»

زیر لب از خدا طلب صبر کردم و ادامه دادم: «مهم ترین دغدغه من تو زندگی اینه که یه شغل ثابت پیدا کنم با حقوق خوب. مهم ترین دغدغه شما چیه؟»

دختر: «تازگی‌ها لاک صورتیم رو گم کردم.»

من: «می‌خواهید شما سوال کنید.»

دختر: «آره پیشنهاد خوبیه. شما دوست دارید در آینده چی کاره بشید؟»

من: «معلم. من معلمی رو خیلی دوست دارم. شما چی؟»

دختر: «من دوست دارم فضانورد بشم و برم روی عطارد با نامزدم قدم بزنیم.»

داشتم به دمای عطارد فکر می‌کردم که یکهو مادرم صدا زد:

«پسرم بیا حاج آقا کار دارن». سراسیمه رفتم تو هال و گفتم: «در خدمتم.» حاجی نفس عمیقی کشید و گفت: «درسته روزی‌رسون خداست اما درآمدت چقدره؟»

با اعتماد به نفس بالا گفتم: «دو میلیون تومن.» ماشین حساب را روشن کرد، عدد را زد و پرسید: «یارانه؟» گفتم: «آره، دو نفر میشه 90 تومن».

حاجی: «خوب روی هم رفته میشه حدودا دو و صد. 400 تومن هم خونواده‌ کمکت  کنن میشه دو و نیم. به درد نمیخوره.» با ابروی درهم‌کشیده جواب دادم: «تلاش می‌کنم حاج‌آقا. دو و پونصد زیاد نیست ولی واسه شروع خوبه.»

لبخند عاقل اندر سفیهی زد و گفت: «خدا شاهده قبل شما سه و هفتصد می‌خواستن ندادم.» با لبخند جواب دادم: «لابد سه و دویست خرید خودتونه!»

حاجی: «خجالت بکش. مگه داریم معامله می‌کنیم؟ مهم اینه که دومادم اخلاص داشته باشه. نور اخلاص مثل پروژکتور می‌مونه. همه تاریکی‌ها رو روشن می‌کنه.»

من: «بله البته مال شما بیشتر به چراغ قوه یازده دو صفر می‌خوره.»

حاجی: «حاج خانم ریا نباشه ولی دوماد اول من نماز شب می‌خونه، ناشناس بسته‌های غذا در خونه فقرا می‌بره، از خوف خدا اشک می‌ریزه. این هم عکس‌هاش. ببین.» (تصاویر کمک کردن دامادش به فقرا را نشون داد از گروه مذهبی‌های فامیل با پانصد عضو!) از اینها که بگذریم، دوماد اول من دکترای مهندسی گل و گیاه داره. شما چی؟»

من: «منم فوق لیسانس شالی کاری تو کویر دارم. پاشو بریم مامان. ما به توافق نمی‌رسیم. دو تا موز خوردیم که شماره کارت بدید شب کارت به کارت می‌کنم»

این را گفتم و از خانه آمدیم بیرون.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما