#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#قسمت_هشتم
احمد گفت:دیوانه کجا می خواهی بروی دور و برت را نگاه کن..!
راست می گفت گرگ ها جلوتر آمده محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند
بازوی احمد را چسبیده بودم.. احمد ساکت بود و فقط می لرزید بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید! صورتم را بر شانه احمد فشردم و فریاد زدم نه... نه..!
هر لحظه منتظر دندانهای تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو می روند اما خبری نشد!
احمد با لکنت گفت:نـِ نگاه کن..!
چیزی که دیدم باور کردنی نبود گرگ ها حمله می کردند اما پوزه شان از شیار نگذشته انگار دستی نامرئی پسرشان می زد..
احمد خوشحال و ناباور پشت سرهم می گفت حالا دیدی..!
حالم جا آمده بود...گفتم:عجب ماجرایی در یڪ قدمی گرگ ها باشی و....
احمد گفت:حالا دیگر شک ندارم که آن مرد از دنیای دیگر است.
گفتم: نکند و روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده..؟
احمد گفت: فردا ازش می پرسیم.
به گرگ ها اشاره کرد و گفت نگاه کن ناامید شدند گرگ ها پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند.
گفتم:میدانی احمد من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم اما او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد.
احمد گفت: من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمی خواندم. می آیی نماز بخوانیم..؟
هیچ پیشنهادی نمیتوانست آن قدر خوشحالم کند...
بعد از نماز با خیالی آسوده از حیوانات درنده خوابیدیمــ. ادامه دارد..