#و_آنکه_دیر_تر_آمد
#قسمت_پنجم
- مرد گفت: محمود!برو دو تا حنظل بیاور.
رفتم و اوردم. جوان یکی از حنظل هارا دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت: بخور. همه میدانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است. من و منی کردم..
با تحکم گفت: بخور. حنظل را به دهان بردم.چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. نیمه دیگر راهم بلعیدم. احمد گفت:چطور بود؟
گفتم:عالیــــ گفتم:
- دست شما درد نکندعالی بود!
مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد.
مرد جوان گفت:سیر شدید؟
احمد گفت: سیرو سیراب،دست شما درد نکند.
مرد بلند شد و گفت: من می روم و فردا همین موقع بر می گردم. و سوار اسبشــ شد.
مرد دیگر نیز سوار اسب سفید شد.
دویدم و گوشه ردای جوان را گرفتم و نالیدم:
- اقا! شما را به هرکس دوست دارید،ما را به خانه مان برسانید. احمد هم دوید کنارم و گفت:
- فقط راه را نشانمان بدهید...
مرد دستی به سرم کشید و گفت: به وقتش می روید. و با نیزه خطی به دور ما کشید.
احمد دنبالش دوید:
- اقا!ما را تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه مان می کنند. قلبمـ لرزید گفتم: این از تشنه مردن بدتر استـــــ اما او خیره نگاهمان کرد؛ گفت:
- تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید،در امانید. حالا برگرد.
گفتم:چشم!
ترسیده بودم. در دل گفتم چطور ادمی است که هم مهرش به دلم افتاد،هم ازش می ترسم. در روی دور ترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود...