#و_آنڪه_دیرتر_آمـــــد
#قسمت_بیست_و_سوم
صورتش به نظرم آشنا می آمد مرا که دید تبسمیـــ
بسیار دلنشین کردچشمم به خانه گونش افتاد
ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم!
در خواب به خود لرزیدم زمزمه مردم را شنیدم که می گفتند:
- او محمد بن حسن قائم منتظر استツ
مردم برخاستند و بر حضرت فاطمهۜ سلام کردند من هم ایستادم و گفتم:
- السلام و علیک یا بنت رسول الله.
گفتند:
و علیڪم السلام ای محمود!
تو همان کسی نیستے که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟
گفتم:
- بله او سرور و ناجی من است.
گفتند:
- نمی خواهی تحت ولایت او درآیی؟ گفتم:
این آرزوی من استـــــ