#و_آنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_چهارم
حضرت تبسمی کردند و گفتند:
- بشارت بر تو باد که رستگار شدی
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود. پشیمانــــ جلو دویدم و خواستم دست او را بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم..
جعفر آرام شانه هایم را میمالید و صدایم می کرد..
هوشیار که شدم گفتم:
- خواب امامتان را دیدم و خواب دختر پیامبر را.
جعفر گفت:
-آرام باش همه چیز را تعریف کن
حالم که جامد ماجرا را از اول از آن صحرای برهوت و معجزه سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم مین ترین آنها مرا در آغوش کشید و گفت:
- الحق که بوی بهشت می دهیـــــ
فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایید و شیخ ما را ببینی از همان ساعتی که دیدم است با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا.
به گریه افتادم دستهایش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم..
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر رفتیم خدا را شکر می کردم که مرا هدایت کرده است
خادمان مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند:
-شیخ از صبح بی تاب است می گوید: (مردی محمود نام در راه است، میآید تا به دوستداران امام عصـــــر پیوندد)
و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و نزد شیخ ببریم همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستن به خود نبودم..!