#وآنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_یڪم
محمد گفت:
- پس الحمدلله موافقت کردید!
گفتم:
- تا حالا در خدمت ارباب ها بودم حالا خدمت برادر هایم را می کنم
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم. هرچه کردم که نیمی از کرایه ام را پیش بگیرم و نیمه دیگر را بعد از رسیدن به مقصد زیر بار نرفتند و کرایه هم را پیشاپیش پرداختند از خوشی سر از پا نمی شناختم.
به نظرم مومن واقعی می آمدند..
چند نفر بودند و من جلودارشان بودم..
جعفر سوار همان شتر نر بدقلق بود که حالا با آرامش پیش میرفت..
ظهر توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانیــــ بخوریم.
تا به خود بجنبم آنها شترها را نشانده بودند و این وظیفه من بود..
نمازشان را به جماعت خواندد و من به فرادا
طبق عادت؛ گوشه نشستم و بقچه نان و خرما ایم را باز کردم اولین لقمه را که به دهان گذاشتن چشمم به آنها افتاد که دور سفره نشستند بی آنکه به غذا دست ببرند. گفتم:
-بفــــرمایید غذای تان را بخورید.
مسنترین آنها گفت:
- چه معنا دارد که آنجا تنها غذا میخوری خدا گواه است اگر نیایی کنار سفره ما بنشینی دست به قضا نمیبریم!
محمد سر کشید و گفت:
- ببینم چه میخورین کند غذایت از خوراک ما رنگین تر است..
خجالت کشیدم سفره نان خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم..
در هیچ سفری غذا انقدر به من مزه داده باشد حرفها شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند..
دوباره راه افتادیم اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم.