#و_آنڪه_دیر_تر_آمد
#قسمتــــــــــ_ششم
گفتم عجب مردی! چه ابهتی!
احمد اه کشید و وسط دایره نشست. نمی توانستم از مسیری که انها رفته بودند چشم بردارم.
از ان احساس ضعف و بی حالی خبری نبود. حتی دیگر ترسی از بیابان و حیوانات نداشتم. دلم ارام گرفته بود .
گفتم:قربان دستش! حالمان جا امد.
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم. و به یاد اوردن ان دستان قوی و و ان چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم:«خوشحال نیستی؟»
گفت:«شاید ان مرد ادمیزاد نباشد.مثلااز ملائکه باشد یا...چه میدانم».
گفتم:«بعید هم نیست ان صورت مثل ماه ان دستان قوس و ان بوی بسیار خوش...شانه هایش را دیدی؟
اگر شانه من و تو را کنار هم بگذارند باز هم از او باریک تر هستیم».
خندیدم و گفتم:«با ان حنظل خوردنمان!»
احمد هم خندید. سر حال امده بود. گفت:«یا شاید فرستاده رسول الله بوده».
گفتم:« چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم».
با شرمندگی از احمد پرسیدم:«احمد تو نماز را کامل بلدی؟»
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت:«اب که نداریم باید تیمم کنیم».
تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم..
ادامھ دارد..