#و_انکه_دیرتر_امد
#قسمت_نوزدهم
یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم مسافرانم تجاری بودند.. جز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند بیش از اندازه بار حیوانات هم کرده بودند..
آخر هم از آنچه طی کرده بودیم کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد. اما رئیس کاروان گفت یک دینار هم بیشتر نمی دهیم! من هم وقتی دیدم در افتادن با آنها بی فایده است از خستگی روی سکو نشستم.
شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و از نفس افتاده بودند.
چشمم بھ لباس سفیدے افتاد که کنارم آرام موج می خورد سر بلند کردم مردی بود بلند قامت و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد گفت:
- شما محمود فارسی هستید؟ شنیدهام حیوان کرایه میدهید.
- من محمود فارسی هستم اما حیوان کرایه نمیدهم! مسافران قبلی چنان بلایی به سرم آوردند که دیگر قید این کار را زدهام بروید سراغ کس دیگ
با مهربانی گفت:
- آخرهمه محمود فارسی نمیشوند که در کمترین زمان ما را به سامرا برسانند.
- بله دیگر ما اینطور رسیدگی می کنیم آن وقت زوار حقمان را میخورند.
- آدم با آدم فرق میکند ما شیعه هستیم و میخواهیم به سامرا برویم. پول کرایه ات را هم پیش می دهیم. حالا برادری کن و جواب رد نده.
صدایش خیلی دلنشین بود..
گفتم:
- فعلا که حیواناتمــ خستهاند فردا آنها را به کنار چشمه میبرم بیاید آنجا جواب بدهم که می آیم یا نه.
گفت:
-خدا خیرت بدهد...