#و_انکه_دیرتر_آمد
#قسمت_هجدهم
از زبان راوے:
محمود گفت: بسی شیرین تر از هر میوه ای که پیدا می شود. پرسیدم:
- به من گفتند شما شیعه حضرت علی هستید چطور شد بعدها به شیعیان پیوستید..؟
مسلم گفت:
- هنوز بقیه ماجرا مانده! اما مجبورم بروم.. مسلم برخاست و گفت:
- هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجرای تا اثر می گیرند.
بلند شدم و با مسلم خداحافظی کردم محمود تا دم در او را بدرقه کرد وقتی از وارد شد از هیبت و روشنایی صورتش دلملرزید اگر مرید امام چنین باشد از خودش چگونه است!
محمود رو به من گفت:
خستھ تان کردم میخواهید بقیه ماجرا روز دیگر بگویم؟
گفتم:
-اگر میدانستید چقدر مشتاقم یک لحظه هم مکث نمیکردید مگر اینکه خودتان خسته شده باشید..
گفت:
- وقتی یادم می افتد که چه سالهایی را در گمراهی گذراندم غصه میخورم هر چند وقت خوردن سودی ندارد.
از زبان محـــــمود:
با پولی که خودم جمع کرده بودم حیواناتی خریدم و آنها را به مسافران و زائران کرایه می دادم و خودم هم به همراه ایشان میرفتم بعضی از مسافران فکر میکردند مرا هم همراه حیوانات اجاره کردند امر می کردند و از پول هم کم میگذاشتند..
ادامه دارد...