#و_آنڪه_دیر_تر_آمـد
#قسمت_چهارمـــــ
جوان گفت: بیا پیش من احمد
احمد گفت: ب.ل.ه. چشم و زد توی سرش و گفت: این ملک الموت است که نامم را میداند.
مرد گفت: نترس از من به تو خیر میرسد نه شر.
حالا بیااحمد. احمدگفت: نمی توانم. نا ندارم. مرد گفت میتوانی بیا تو دیگر برای خودت مردی شدی. صدایش آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می زد و اگر جانم را می خواست تقدیمش میکردم.. احمد سینهخیز خود را به سوی او کشاند..مرد جوان دستی به سر احمد کشید و گفت: بلند شو احمد به آرامی بلند شد بر روی زانو نشست شانه هایش از خمیدگی در آمد. ترسم ریخت این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد!
درست وقتی از ذهنم گذشت که پس من چی؟ مرد رو به من صدایم کرد: محمود و با دست اشاره کرد. چهار دست و پا به سویش رفتم دستش را جلو آورد چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه هایم احساس کنم. چنان بوی خوشی که دلم میخواست همانطور روزها بماند و با نوازش آن دستان بوی خوش را احساس کنم. گفت حالا بلند شو دو زانو نشستم و با چشمانم خیره صورتی شدم که پوست گندمگون بود. پیشانیاش بلند موها و محاسنش سیاه بود آنقدر که سفیدی صورتش به چشم میآمد ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی. روی گونه راستش خالی سیاه زیبا بود. احمد هم حسابی شیفته شده بود..