#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_آخــــــــــر
گفت:
- من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یارم را به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد.
و حالا تو اینجایی .
چه میتوانستم بگویم پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردمـ به درگاه خدایی که مرا قابل میدانست و به راه حق هدایت کرد
از زبان راوے:
مدتی محمود فارسی سکوت کرده و خیره من بود.. به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم:
عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم حضرت قائم باشد محمود فارسی در چشمانم خیره شد در سایه روشن و غروب نگاهش برق عجیبی داشت با صدای پرطنین گفت:
عجیب نیست دوست من اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان بیاوری هیچ معجزه ای از او بعید نیست!
خم دستانش را ببوسم نگذاشت در عوض سرم را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید
برای آن که ۱۴ چهاردهمین روایت را بنویسم وقت زیادی باقی نمانده بود
از جا برخاستم و خواستم بروم
محمود فارسی خندید و گفت:
نامش را بگذرار آن که زودتر رفت و آن که دیرتر آمد.
گفتم دلهایمان چه به هم راه دارد!
گفت:
-عجیب نیست و هر دو تحت ولایت اوییم