#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_پنجم
جعفر بازویم را گرفت و گفت:
_ بیا برادر خوشا به حالت که خدا و ائمه اینطور هوایت را دارند شفاعت ما را هم بکن
نشستم. شنیدم که شیخ می آید وقتی به من رسید بلندم کرد و چنان دوستانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست میشناسدم..
به نظرم آشنا آمد آن چشم ها و ابروهای پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی میانداخت که......... اماکی؟! این چهره آشنا تر از آن است که.........
گفتم ای شیخ خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که.. حرفم را برید گفت: -میدانم هم خوابت را میدانم هم ماجرایی که بر تو رفته دیشب بانو حضرت فاطمهۜ به خواب من آمدند و گفتند:
- رفیق و یار بیابان تو خواهد آمد تا آنطور که فرزندم وعده داده بود جز یاران ما در آید
حالا مرا شناختی؟
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم. صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم گفتم:
-احمد عزیزمدوست من! این توی همان شیخی که درباره اش بسیار شنیده ام؟