#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_دهم
گفتم: اگر نیاید،چکار کنیم؟
احمد گفت: تا زمانی که در این
شیار باشیم،در امان هستیم..
بالاخره کسی ازاینجا می گذرد اما
خیلی بد می شود اگر دوباره نبینمش.
گفتم: حاضرم ان بوی خوش
و ان صورت زیبارا یک بار دیگر ببینم
و بمیرم
ناگهان غبار امدنشان را از دور دیدیم.
احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون میجهد.
دست و پایم می لرزید
و می دانستم احمد هم حال روزی
بهتر از من ندارد.
در چند قدمی ما از اسب پیاده شدند.
احمد جلو دوید و سلام کرد
من هم به خودم امدم و سلام کردم.
مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد.
صورت چون ماهش پیدا شد.
تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد.
احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد؛
اما سرور اورا بلند کرد
و دستی به سرش کشید.
گفتم: دلمان خیلی هوایتان را کرده بود)).
گفت: می دانم... شما دلتنگ خدا بودید
که سرنماز چنان ذکر می گفتید.
مرد همراه،جانماز پهن کرده بود.
پارچه ای ازجنس مخمل و به رنگ سبز.
عجیب اینکه ان جانماز برای بیش
از دو نفر جا داشت.
مرد سپید پوش اذان میگفت.
به دست هایشان اشاره کردم
و گفتم: نگاه کن،انها شیعه هستند
دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان
از بغل اویخته بود.
احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت
که اهمیتی ندارد
و پشت سر سرور قامت بست.
من هم قامت بستم و برای اولین بار
بدون کمترین مکث، نمازم را کامل خواندم.
ان نماز زیبا ترین نمازی بود که خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است..