#قسمت_سیزدهم
ما مرده هایی بودیم که زنده شدیم
این را پیرمرد خارکنی گفت که ما را پیدا کرد. دست از کار کشید تا ما را به خانواده مان برساند تا به قول خودش با مژدگانی که می گیرد یک سور و سات حسابی راه بیندازد. نمی توانستیم از انجا دل بکنیم. وقتی احمد قسمتی از شیار را که پاک شده بود. با دست عمیق کرد غم عالم به دلم ریخته شاید این شیار خاصیتش را برای گمشدگان دشت حفظ کند. خم شدم و به رسم خداحافظی شیار را بوسیدم و دنبال خارکن به راه افتادیم حالا که پیدا شده بودیم جای آن که خوشحال باشیم دلتنگ گمشده بودیم. مادر آب انار را به سوی پدر دراز کرد که مدام به پشت دستش میزد و آه می کشید
مادر گفت بچه ام بس که آفتاب به مغزش خورده عقلش را از دست داده بابا آب انار را گرفت و گفت بعید هم نیست مگر سلیم نبود که در تیغ آفتاب عقلش را از دست داد و چه حرفها که نمی زد و آب انار را دم دهانم گرفت و گفت بخور پسرم گرمازده شده ای و هذیان میگویی. حکیم از خواندن کتاب فارغ شد. کنج لب هایش را پایین کشیده بود و ابروانش را بالا برده بود دست دراز کرد و پلک زیر چشم راستم را پایین کشید و گفت این حرفها خاصیت سن است قبل از بلوغ همه شان دچار توهم و خیالبافی میشوند میخواهند خودنمایی کنند خودشان را به بی عقلی میزنند تا جلب ترحم کنند گفتی در صحرا چه خوردی گفتم حنظل و خواستم بگویم که از معجزه دست سرور چقدر شیرین و گوارا شده بود که حکیم مهلت نداد و گفت دیگر بدتر.. نشنیدهاید زهر حنظل چطور عقل را زایل میکند!! مادر به سر زد و نالید و گفت: مادر برایت بمیرد....
ادامه دارد...