#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_یازدهم
دوزانو در برابر سرور نشستم..
باتبسم گفت: خب مردان مؤمن شب را چطور گذراندید.
احمدگفت: تشنه و گرسنه نشدیم.فقط دلتنگ شما بودیم. مطمئنم ازحالمان باخبر بودید. گفتم: این معجزه ها فقط از پیامبران بر می اید. گفت: پیامبری که با رسالت حضرت محمدﷺ پایان یافت. مردی که شما سرور لقبش دادید پیامبر نیست. پیامبرزاده است.
به پهلوی احمد زدم و گفتم: دیدی؟ می داند به او سرور لقب داده ایم. احمد پرسید: نسبتتان به کدام پیامبر می رسد؟ گفت: به سرورم محمد مصطفیﷺ. پرسیدم پدرتان کیست؟ گفت: حسن بن علے. احمد با تعجب گفت: امام شیعیان! اما شیعیان کہ می گویند پسر حسن بی علے از دیدهوها غایب است. جوان خندید وگفت: آیا این طور است؟ من از نظرشما غایبم یا به چشمتان می آیم. اشک از چشمان احمد جاری شد وگفت: پدرم اعتقاد شیعیان به شما را باور ندارد. و گریان گفت: ای پدر! کجایی ببینی او پیش چشمان من است. سرور دست روی شانه احمد گذاشت و با مهربانے گفت: اگر تو به انچه می بینی شک نکنی پدرت نیز به من ایمان خواهد آورد. احمد گریان گفت: چگونه شک کنم! به انچه می بینم. من گریان گفتم: اگر احمد هم شک کند من شک نمی کنم. خم شدم و بر دستش بوسه زدم....دستی بر سرم کشید.. مهری در نوازشش بود که تاآن زمان من آن را در دستان پدر و مادر جست و جو کرده بودم.
ادامه دارد