#و_آنڪھ_دٻࢪٺࢪ_آمـــــد
#قسمٺ_بیسٺ_و_دو
چند روزی که گذشت انس عجیبی با آنها پیدا کردم به خصوص دعاهایــــ شبانه شان بسیار دلنشین بود آخرین شبی که با هم بودیم خواب به چشمانم نمی آمد دلم گرفته بود و خیره آسمان بودم..
مطمئن بودم ایمان این ۱۴ مرد شیعه است که مرا چنین تحت تاثیر قرار داده است آنها کجا و من کجا..؟!
من با افراد زیادی از هر مذهبی همراه شده بودم حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند با من چنین رفتار نکرده بودند.
ناگهان شهاب ای از آسمان گذشت آسمان پرستاره مرا به یاد خاطره ای دور انداخت خاطرهای که هرچه فکر کردم به یادم نیامد به مغزم فشار آوردم آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم:
در بهشت بودم کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوههای گوناگون
عجیب اینکه ریشه درختان در هوا بود و شاخه هاش آن در دسترس به صورتی که می شد به راحتی از هر میوه بچینم و بخورم را از اطراف آن می گذشت در یک شربت بود در دیگری شیر و در دو تای دیگر از عسل و آب جاری بود کافی بود خوان شویم و از هر کدام که می خواهی بنوشیم مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنیها مینوشیدند
دست دراز کردم تا میوه بچینم اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند خواستم شربت شیر و عسل بنوشم اما تا خم شدم جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند
از آن جماعت پرسیدم:
- چرا شما به راحتی می خورید اما من نمی توانم؟
گفتند:
- تو هنوز پیش ما نیامدهای!
ناگهان عدهای سفیدپوش را دیدم که می آیند. زمزمه ای را شنیدم که میگفتند:
بانوی دخت پیامبرﷺ فاطمه الزهراۜ است که میآید ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد..