#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_دوازدهم
گفت: نمی خواهید حنظل بخورید؟
احمد گفت: هر چه از شما رسد نیکوست..
سرور دو حنظل را نیم ڪرد و به ما داد و گفت: اینڪ می روم خیالتان آسوده باشد. تا ساعتے دیگراز اینجا نجات خواهید یافت..
حنظل را به دهان گذاشتم و گریان گفتم: باز هم شما را خواهیم دید؟
احمد روی پاے او افتاد و گفت: نمی شود ما راهم با خود ببرید..سرور موی او را نوازش ڪرد و گفت: هر وقت مرا از ته دل بخوانید، می بینید. شما از من خواهید بود. احمد زکدتر و محمود دیرتر..
نرم و سبک برخاست.مرد سپیدپوش نیز.
نالیدم: اقا..خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم..اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آنها سوار بر اسب بودند. احند مبهوت ایستاده بود. مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد. به دنبالشان دویدم. فریاد زدم ما را فراموش نکنید. نگاهشان کردم تا در آخرین تپه محو شدند...
ادامہ دارد...