#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_هفدهم
به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد در نگاهش ترحم بود. جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت باز هم حرف سرور درست درآمد. احمد زودتر و محمود دیرتر! نه.محمود جان من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم اجابت می کند ...و ناگهان مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت دلم برایت تنگ میشود تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم برای همین برایم از همه عزیزتری. خدا حفظت کند.
دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم. اما پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم باز می داشت سبب شد از فکر رفتن با احمد منصرف شوم.
از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم دلم به درد آمد. نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود همان چیزی که پدر و مادرم مرا به آن نسبت می دادند.
محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد پسرش با سینی هندوانه وارد شد بوی هندوانه سرحالم آورد...گفتم: ان حنظلها به شیرینی این هندوانه ها بود؟...
ادامه دارد..