#و_آنڪہ_دیرتࢪ_آمد
#قسمت_نهم
توے خـواب احسـاس ڪردم کسے پایم را قـلقـلک مےدهد گفتم مادر نکن هنوز خوابـم مےآید غلتـیدم و مـادر را دیـدم کہ تـشت پـر از آبـے را در دسـت گرفتـہ تا روے اجـاق بگـذارد و مـن کنـار اجـاق خوابیـده بودنم مـادر تشـت را روے سینہ ام گذاشـت تقـلا ڪردم کہ خـود را نجـات بـدهـم اما نتـوانسـتم بہ التماس افتادم اما مادر تشت را فشار میداد صدایم در نمے آمد ناگھان از خواب پریـدم احـمد را دیدم و خودش را که روے سینہام افتاده بود تا بخواهـم اعتـراض کنم احمد گفت هیس آرام باش . عقرب روی پایـت است. با شنیدن اسم عقرب نیم خیز شدم و به خودم آمدم یڪ پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روے پایم راه می رفت احمد گفت تکان نخور بلند شد و چفیہ اش را لولہ کرد و بہ عقرب زد اما عقرب به بیرون شیار نیـفتاد بلکہ چسبید و بہ همراه آن بہ داخل شیار افتاد خودمان را کنار کشیدیم عقرب حرکات عجیبے میکرد و به دور خود می چرخید انگار درد میکشید و خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد احمد گفت یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم احـمد با تعجب پرسیـدم سرور..؟ احمد خندید و گفت اسم برازندهاے نیست برای کسے که اینطور ما را از سختی نجات داد؟ خوشم آمد چند بار نام سرور را تکرار کردم واقعا برازنده اش است با آنکه مے دانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروز است احساس تشنگی نمی کردیم حتے گرسنہ مان نبود اما هرچہ زمان مےگذشت بے تابـے مان بیشتر می شد کہ کے دوباره آن صورت و آن چشم ها را میےبینیم...ادامه دارد..