#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_چهاردهم
گفتم اتفاقا برعکس از خاصیت حنظلی که سرور به خوردمان داد نه گرسنگی کشیدیم نه تشنگی تازه خیلی هم...
پدر حرفم را برید و گفت نمیخواهم این مزخرفات را بشنوم و رو به حکیم ادامه داد رحم کنید پسرم دارد از دست میرود حکیم کیسه کوچکی را از جیب در اورد و به پدر داد و گفت این دارو بد بوست و بد طعم اما خاصیتش حرف ندارد هم زهر حنظل را میبرد و هم دیوانگی را از سرش میپراند خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است اما ترسیدم برای پر حرفی ام دارویی دیگر اضافه کند با رفتن حکیم پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج میزد به رویم خم شد و گفت ترجیح میدادم بمیری تا آنکه بگویند دیوانه شده ای دست ازین مسخرخ بازیها بردار و مزخرف نگو...نمی خواهم در باره اش با کسی حرفی بزنی..اگرباز هم حرف ان سرور را بزنی به.جهار میخت می کشم تا در افتاب بریان شوی!
اگر یک بار دیگربا این احمد هم سلام و علیک کنی قلم پایت را می شکنم.فهمیدی؟ چنان فریادی توی صورتم کشید که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم. به مادر نگاه کردن تا میانجی شود اما دست کمی از پدرنداشت. مگر می توانستم احمد را نبینم؟! پچ پچ همسایه ها کلافه ام می کرد که احمد و محمود مجنون شده اند. خودم هم به شک افتادم. نکند دچار توهم شده ام! یک روز از غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم. احمد بر خلاف تصورم نه غمگین بود نه رنجور. با اشتیاق مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: خیلی اذیتت کرده اند؟!