#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_پانزدهم
گفتم بلایی به سرم آوردند که سر گرگ بیابان نمیآورند جرات ندارم از خانه بیرون بیایم از آن طرف پدرم مجبورم کرد که یک کلمه از آنچه اتفاق افتاده با کسی صحبت نکنم و به خصوص دیگر تو را نبینم راستش خودم هم به شک افتاده ام. احمد نکند هر چه دیدیم خیالات بوده آفتاب کم به مغزمان نخورده؟ . احمد بازویم را گرفت و گفت این جا نمی شود صحبت کرد بیا برویم به طرف نخلستان به سوی نخلستان راه افتادیم. نشستیم و به درختی تکیه دادیم. پرسیدم حکیم سراغ تو هم آمد؟ سر تکان داد خندید و گفت:عجب حکیمی، می گفت اگر تو با محمود بوده ای باید تا مجنون نشدهی درمانت کنم! اما پدرم جوابش کرد. گفت نمیدانم پسرم چه دیده و چه شنیده اما مطمئنم هیچ وقت حالش به این خوبی و خوشی نبوده است.
گفتم: مگر تو ماجرا را برایش نگفته ای؟ جواب داد: مگر میشود نگویم البته پدرم سفارش کرد آن را برای دیگران تعریف نکنم.
نمی دانی خودش چه حالی شد فوری کتابهایش را آورد و تا شب با آن ها ور رفت. آخر سر با ذوق و شوق گفت هویت سرور را پیدا کرده است آب دهانم را فرو دادم و گفتم مرا بگو که آمده بودم تا مطمئن شوم آنچه دیده ایم خیالات بوده، آن وقت مژده هویت سرور را میدهی!.. احمد در حالی که خم میشد تا آن را بردارد گفت پس معلوم است خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی. به یاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش راستی می توانی بوی خوشش را به این زودی فراموش کنی…؟؟