مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب پارتی بازی
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
پارتی بازی

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

پارتی‌بازی

بعدی، پسرعموی سعدی، می‌گوید:
یومی از ایام جمادی الثانیه در بازار بصره اشتغال داشتمی و الحمدلله کما هو اهله کسب و کار به وفق مراد بودی و چرخ روزگار در امتداد رفاه خانوار چرخیدی. آن چنان حجره‌ام پر ز مشتری می‌شد و تهی که تاجران مجاور از رونق بازارم، بغض حسادت‌شان ترکیده و آهوی زهدشان رمیده و گوسفند پارسایی‌شان در مرتع ابلیس چریده بود. من نیز پر از ذوق و شوق که آخر الامر نیمه پر کوزه بصره را دیده‌ام و میوه تنعم از این سوق چیده‌ام و کمر فقر را خمیده‌ام. مشغول خرید و فروش بودمی که زوجه فریاد سر داد: «آهای بعدی! آهای بعدی! برخیز. ظهر از نیمه گذشته است شیخ. رزق را اول صبح تقسیم می‌کنند نه لنگه ظهر.» من که تازه دریافته بودم که بر ابر اوهام سوار بودم و مرکب خیال در خواب مرا به آن بازار پر بار برده بود تکانی به خود دادمی و غرولند همسر را اجابت کردمی که: «ول کن ضعیفه! اول صبح و نیمه ظهر از برای شامیان است که اقتصادی پر رونق و جیبی پر سکه دارند. بصری‌جماعت، خروس‌خوان صبح و بوق سگ برایش توفیری نمی‌کند که همه‌شان با همند و کار خودشان است!» همسر با تعجب گفت: «برخیز و دیگر چون مرکب‌داران سخن مگو که عن قریب است آنتن را از آیتم بگیرند چونان که پست ریاست از آن هویج پر رذالت. باری، الیوم، آخر الموعد مهلت بلدیه است. برخیز و بشتاب که عن قریب منزل را بر سرمان مخروب کنند که مقروضیم و ادای قرض واجب.» حقیر که تازه دریافتم حکمت فریادهای صبحگاهی زوجه چیست چونان فنر تورم اقتصاد یکی از بلاد از جا پریدم و سوار بر اشتر خویش سوی بلدیه راه افتادم. در راه در این فکر بودمی که چگونه با اقل صعوبت و مشقت، اکثر منفعت و مزیت عایدم گردد. لختی بعد روبروی بلدیه از اُشتر پیاده شدم. در بلدیه، آشنایی داشتیم از قدیم که روزگاری با پسرعمویم جناب سعدی سابقه مصاحبت و مرافقت داشت. خیال آن مثل که "هم‌عشیره، گوشت هم‌عشیره را هم بخورد استخوانش را هم بار می‌گذارد در این گرانی" مرا بر آن داشت که فرصت غنیمت بشمرم و در محضرش حاضر شوم و شمرده‌شمرده مشکلات خویش برایش برشمرم. از کسادی سوق و گرانی دوغ و اقتصاد در حد بوق. مهلتش خواستم و اجابت کرد: «ممکن نیست بعدی جان. مگر آن که ...» ذوق‌زده گفتمش: «چه؟ هر چه باشد مزید امتنان است» آرام سرش را زیر گوشم آورد و گفت: «نیم همیان زر. فردا پیش از طلوع صبح در مسجد بصره. قبل از صلات ظهر جریمه‌ات بخشیده و جریده‌ات مختومه است» حقیر که گمان کردمی عشیره به از غریبه است چنان جا خوردمی که ملت پس از مشاهده وضع بازار روزانه ارزاق یومیه! مردک نماز هم می‌خواند و مسجد نیز می‌رفت! غضب‌آلود، سوی حجره مدیر به راه افتادمی که شکایت عُمّال پیشش ببرم و دل از این نسبت عشیره‌ای بِبُرم. مدیر در جلسه‌ای با عمال اداره‌ای دیگر بود. میرزابنویسش گفت: «مدیر، مشغول است. واجبی اگر هست باید خارج از نوبت داخل شوی.» گفتم: «خدا خیرت دهد که کار پسندیده‌ای است.» پاسخ داد: «خدا خیر می‌دهد. منتهی قبل از ایزد منان، بندگانش باید مزید امتنان حاصل کنند.» گفتم: «مرادت واضح گوی که خسته‌ام از این کنایه‌های مهمل و این جملات مجمل.» گفت: «یک همیان زر!» افسرده، خشمگین و غمین پیش همان هم‌طایفه بازگشتم و با نیم‌همیان گره گشودم و سفره شکایت پیش خدا گشودم.

#علی_بهاری
لینک این نثر: «پارتی‌بازی (cloob.com)»

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما