شب چهارشنبه سوریِ پارسال بود که دلم هوای خانه ی مادربزرگم را کرد. چادرم را برداشتم و در هیاهوی خیابان پیاده راه افتادم. زنگ در را زدم مادربزرگ که در حیاط مشغول انجام کارهای خانه تکانی اش بود صدا را شنید و زود در را باز کرد.هنوز خیلی از حضورم درحیاط و کمکم به مادربزرگ نگذشته بود که صدای چرخاندن کلیدپدربزرگ در دروازه ی فلزی حیاط را شنیدیم.
پدربزرگ هم از دیدنم خوشحال شد و بابت کمکم به مادربزرگ تشکرکرد و همراه پاکتهای میوه که در دستش بود به داخل و سمت آشپزخانه رفت.اما هنوز یک دقیقه نشده بود که با اوقات تلخی برگشت و دم گوش مادربزرگ چیزی گفت و با ناراحتی رفت داخل.
لبخندمادربزرگ راکه دیدم دلم قرص شدکه چیز مهمی نیست. اما دلم تاب نیاورد و قضیه را از او پرسیدم.با خنده جواب داد: «چیزی نیست، میگه چرا امشب سوپ گذاشتی و پلو نذاشتی؟ منم گفتم دیگه از پلو خورشت خسته شدم ، بدم میاد اصلا » با تعجب پرسیدم: «آقاجون که سوپ رو خیلی دوست داره،مگه سوپ بده؟ » بالبخندملیحی پاسخ داد که :«آخه قبل انقلاب که برنج و گوشت تو سفره ها نبود الا چندروز تو سال، همه فقط شبهای اعیاد و چهارشنبه سوری پلو میپختن. حالا بااینکه بعد انقلاب دیگه کم کم برنج و گوشت رو شکرخدا فراوون تو سفره ها می دیدیم اما عادت پلوی شب چهارشنبه سوری رو ترک نکرده بودیم. ولی امروز دیگه واقعا دلم پلونمیخواست گفتم بذار سوپ بذارم که آقاجون هم خوشش بیاد، نمیدونستم هنوز به این سنت وفاداره» هردو بلند خندیدیم و مشغول اتمام کار شدیم.
هربارکه یاد آن روز می افتم هم خنده ام میگیرد از عادت قدیمی پدربزرگ و هم قلبم از رشدچشمگیر وضعیت رفاهی میهنم بعد از انقلاب اسلامی پر از شوق میشود.
تا کورشود هرآنکه نتواند دید
ایران شده هرروز پر از رونقِ عید