مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب پماد محبت
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن

شاهد هستم. از تاریخ 06 دی 1399 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 24 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
پماد محبت

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

پماد محبت

مجید با لذت دکمه های پیراهن سفید رنگش را بست. نگاهی به آیینه قدی انداخت و خودش را برنداز کرد. مچ آستین را پایین تر کشید و خط اطوی تمیز روی آستین و سرشانه به چشمش خورد. موها را شانه زد و ادکلن را برداشت و آن را فشار داد. بوی خوش ادکلن با بوی نرم کننده ی لباس همراه شد.
- به به مثل همیشه خوش تیپ منی!
نگاهش به سمت در اتاق خواب چرخید. مهناز به چهارچوب در تکیه داده بود. لبخند زیبایی کنج لب هایش بود و انگشت اشاره اش را فوت میکرد. لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم عزیزم.
سریع ساعت مچی اش را بست و کت اش را از دست مهناز گرفت و پوشید و گفت:
- من حاضرم. سحر بابا کجایی؟ بدو که دیرمون میشه.
سحر که دهانش می جنبید، فرم صورتی رنگ مدرسه را پوشیده و مقنعه سفید اطو زده اش را به سر میکرد. کیف مدرسه اش را از دست مادرش گرفت و خداحافظی کرد.
مهناز همانطور که به سمت در خانه میرفت، انگشت اشاره اش را در هوا تکان میداد و گاهی آن را فوت میکرد. مجید در آستانه در خم شده و پاشنه کفشش را بالا میکشید که سحر گفت:
عه مامان دستت چی شده؟
مهناز به زور لبخندی زد وگفت: چیزی نشده مامان. خورد به لبه اطو ..داره میسوزه.
مجید سرش را بلند کرد و دستان ظریف و سفید مهناز را گرفت. به لکه ی قرمز شده ی روی دستش نگاه کرد.
-آخ آخ ..چه قرمز هم شده! مواظب خودت نیستی خانومی
مهناز دستش را عقب کشید و با صدایی نازکتر گفت:
- طوری نیست مجید جان. صبحی که زودتر پاشدم تا لباساتون رو اطو بزنم ..اینطور شده. بی زحمت تو راه برگشت برام پماد سوختگی میگیری؟
مجید همچنان نگاهش به زخم روی دست بود. دست دیگر مهناز را گرفت و فشرد و گفت:
-حتما ..انشالله که یادم نره. اصلاً همین الان برای خانومم صدقه هم کنار بذارم. خدا نگهدارت باشه.
نگاهشان بهم گره خورد و لبخند روی لب هایشان نشست. مجید دست سحر را گرفت و در مارپیچ پله ها پنهان شدند.

...

زنگ در به صدا در آمد. مهناز قدم هایش را تند تر برداشت. در را گشود و سلام گرمی کرد. چهره ی با نشاط و خندان سحر و مجید را دید، با تعجب کنار آمد و در را کامل باز کرد.
- به به .. خوش اومدید. امروز مثل اینکه خیلی بهتون خوش گذشته نه؟!
سحر از ته دل خندید و و تندی پرید و پاهای مادرش را به بغل گرفت.
-سلام مامان جونم. بهترین مامان دنیا
مهناز خم شد و سحر را به آغوش گرفت و ذوق زده به مجید نگاه کرد و گفت: وای خدای من. امروز چه خبره؟

مجید در خانه را بست و با لبخند جلوتر آمد. خم شد و دست راستش را که به پشت کمرش قایم کرده بود، جلو آورد و با هیجان گفت:
سلام عزیزم. هیچی. رفتیم براتون پماد سوختگی بخریم. گل رز هم خریدیم تا زود زود زخمت خوب بشه.

مهناز شاخه های گل رز سفید رنگ را گرفت و به صورتش چسباند. چشمانش را بست و با تمام وجودش بویید.
سحر بالا و پایین پرید و گفت: مامان من پماد رو یاد بابا انداختم.
مهناز خوشحال بلند شد و ایستاد : وای دستتون دردنکنه. خیلی سوپرایز شدم!
- قابل نداره عزیز دلم. الهی که همیشه سلامت باشی. راستی سوزش دستت بهتر شد؟
- اره مجید جان خیلی بهتره. با این محبت های شما مگه جرئت داره خوب نشه.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما