آغاز یک مسیر تازه با کردار نیک
دو روز بعد که آمدم، آقا مراد گفت: «لباس کارِت روی میزه. میپوشی دو دقیقه دیگه میای این جا تا برات بگم چی به چیه.»
جا خوردم.
با ذوق و شوق، لباسم را پوشیدم و خودم را به آقا مراد رساندم. قوانین کارگاه را برایم گفت. شرط کرد که درسم را (که یک سال بود رها کردن بودم) ادامه بدهم و بعد، شروع کرد به یاددادن کار.
حالا من صبحها دانشآموز کلاس دهمی هستم. و هر روز بعد از ظهر تا شب، شاگرد نجاری.
بعضی از روزهای تعطیل هم به نجاری میروم.
بهنام معمولاً هر روز، غیر از جمعهها، از صبح تا ساعت چهار بعد از ظهر توی کارگاه است.
در همین فکرها بودم که صدای پیامک، من را متوجه تلفنم کرد. یادم افتاد که می خواستم یک چیزهایی را سرچ کنم!
روز بعد، جمعه بود. حدود ساعت هشت صبح رسیدم به کارگاه و مشغول کار شدم.
جواب حرفهای دیشب آقا مراد درباره «کردار نیک» را هم دیشب از اینترنت گیر آورده بودم.
از صبح چشمم به آقا مراد بود که ببینم چه وقتی مینشیند تا استراحت کند.
گوشم هم تیز بود تا بلکه چای بخواهد و بتوانم بروم سراغش و سر حرف را باز کنم.
بالاخره حدود ساعت ۱۰ به بهانهی کُند شدنِ رنده نجاری، رفتم سراغش.
آقا مراد رنده را امتحان کرد و گفت: «همچین کند هم نیستا! ولی حالا بیا این یکی رو امتحان کن...»
گفتم: «آقا مراد، یه سؤال درباره حرفای دیشبتون بپرسم؟»
حالت صورتش باز شد. انگار خودش هم منتظر بود که دوباره سر حرف باز شود.
همین طور که داشت یک قطعه چوب را با بست و گیره نجاری محکم میکرد، گفت: «میشنُفَم».
گفتم: «خب وقتی میگن کردار نیک انجام بده، دیگه خود آدما با عقلشون میفهمن باید چی کار کنن. یعنی میدونن که کردار نیک چیه.
پندار و گفتار نیک هم همین طور.
دیگه چه لزومی داره که تک تک بگن مثلاً دزدی نکن؛ غیبت نکن و از این جور حرفا. مختصر و مفید، همه چیز رو گفتن دیگه.»
ادامه دارد...