پیرمرد طمعکار:
به علت کرونا و گرانی که باعث تن ندادن پسران به ازدواج و نداشتن هیچگونه تمایلی
به زن گرفتن شده....
-برخی دفاتر ازدواج اعلام کردند با هر ازدواج دائم....
-یک ازدواج موقت هدیه بگیرید
هیچکس تنها نیست ..
(لبخنــــــــــد)
-کشاورزی فقیر پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، توان پرداخت نداشت
-کشاورز دختر زیبایی داشت که پیرمرد طمعکار پیشنهاد کرد که
اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و گفت:
- اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دخترت باید با چشمان بسته یکی را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما در غیراین صورت به زندانت می اندازم
- پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر متوجه شد او دو سنگریزه سیاه داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت
و دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده.
- پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. بعد گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی ام! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است!!
-و چون سنگریزه در کیسه سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد!! آن پیرمرد شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و بدهی پدرش بخشیده شد!