سکانس اول: بابام واسه داداش کوچیکم یه جورچین خریده بود. دیروز هزار بار اونو ریخت و دوباره چید تا یاد گرفت. اما امروز که رفت سرش یکی از قطعه هاش نبود. همه ی خونه رو رو سرش گذاشت. داشت دیوونمون می کرد. همون روز عموی من مهمون ما و شاهد این ماجرا بود گفت: «بهتره امروز ناهارو ببریم تو فضای سبز نزدیک خونه که بچه بهونه نگیره.»
سکانس دوم: توی پارک مامانم چپ چپ به دخترای شل حجاب نگاه می کرد. با این که پوشیده بودم رو کردم به عموم و جوری که مامانم بشنوه با تیکه گفتم: «چرا بعضیا خوبی رو فقط توحجاب می دونن؟»
عموم گفت: «خوب بودن و مومن بودن مثل یه جورچینه. هرقطعه ایش که نباشه جورچین زندگی آدم ناقصه. اما بعضی قطعه های این جورچین اثرات اجتماعی دارن یعنی بودن یا نبودنشون روی کل جامعه اثر می ذاره نه فقط خود ما. وقتی یکی تو رو شل حجاب ببینه، می فهمه جورچینت ناقصه و ممکنه در موردت قضاوت کنه. هرچند ندونه تو خیلی راستگو یا مودبی. پس وقتی در کنار همه ی خوبی هات این قطعه رو هم داشته باشی. اون وقته که می شی یه تصویر زیبا از جورچین زندگی...»