چشم می بندی و بغض کهنه ات وا می شود
تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود
دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر
راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود
توی این صفحه؛ بساط چایی مادربزرگ...
عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود...
زندگی تکرار بازی های ما در کودکی ست
یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود
چشم می بندی که یعنی توی بازی شب شده
پلک برهم می زنی و زود فردا می شود
گاه خود را پشت نقشی تازه پنهان می کنی
گاه شیرین است بازی گاه دعوا می شود
می شماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست
چشم را وا می کنی و گرگ پیدا می شود
این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را
می گریزد؛ هی زمین می افتد و پا می شود
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست
چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود
تو همان طفلی که نقاشیش کفتر بود و صحن
و دلت این روزها تنگ است...آیا می شود؟
حسن بیاتانی