ـ ـ ـ بهنامخـدا ـ ـ ـ
زن جوان با چشمانی خسته و دستانی پر از نایلون های کوچک میوه و حبوبات وارد اتوبوس شد. پسرکش هم به دنبالش گریه می کرد که:
''من بستنی دلم می خواد''
داخل اتوبوس اما جایی برا نشستن نبود. میله راگرفت.
خانم موجه و با پوشش کامل او را برانداز کرد و بدون مقدمه گفت:
''خانم چه وضع پوششه؟لطفا حجابتو درست کن.''
زن جوان سکوت کرد و رویش را برگرداند
خانم بلندترگفت:
افغانیا همه این طوری ان. چه وضعشه اخه؟
زن جوان عصبی شد و برگشت و گفت:
'' چرا خط کشی کردی. فقط ما افغانیا اینطوریم واقعا؟ الان منو ارشاد کردی؟''
بحث بالا گرفت.
از روی صندلی ام بلندشدم. رفتم جلو و با محبت به زن جوان گفتم:
''نه فقط شما این طور نیستی. خیلی از ما ایرانیها هم همین طوریم. بفرمایید بشینید.''
با اصرار پسرکش امد و جایم نشست.
آب داخل کیفم را تعارف زدم. رو به پسرش شکلاتی دادم و گفتم:
" این بستنی نیست اما باز کردنیه. "
رو به زن ادامه دادم: "عزیز دلم من و تو خواهریم. هیچ فرقی بین ایرانی و افغان که نیست هیچ. تازه تو اینجا مهمان کشور مایی. واحترام مهمان در دین واجب. اگر من نقطه ضعفی دارم خوشحالم بگویی. و از خستگی و خرید شما پیداست که در مادری و مسئولیت خانواده نمره ۲۰ داری. "
تایید کرد و گفت: "همسرم کارگر چاه کن است و درامدمان خیلی کم. "
داشت درد دل می کرد که دستم را سمت روسری ام بردم و چشمکی به او زدم و جلوتر کشیدم. نگاهی کرد. روسری اش را جلو کشید. لبخند آرام و تلخی زد. سکوت کرد و سرش را رو به پنجره اتوبوس چرخاند.
ای کاش خانم موجه می دانست همدلی مقدمه بزرگ دعوت به خوبیهاست.
#چندخطخاطره