حاجتروا
ضریح قشنگت، هوش از سر آدم عاقل میپراند، ما که نخورده مستیم در میکده آل علی. حق داشت پیرمرد. سر و رویش چنان سپید بود که کف کوهستان آلپ. مثل بارانهای موسمی از چشمش میبارید. شانههایش به سرعت بالا و پایین میرفتند و سرش را کج کرده بود، انگار که گدایی بخواهد ثروتمندی را به انفاق، وادارد. عاقبت با سر پایین و گردن کج آرامآرام و عقبعقب رفت. گویا دلش آرام شده بود و مطمئن از حاجتروایی.
هرچند این خانواده، بیالتماس میبخشند. در مرامشان تحقیر فقیر، شرط انفاق نیست. فقط کافی است از ته دل بخواهی. یکدفعه میبینی کاسهات پر شده، بی آنکه متوجه شوی.