بسم الله
«چهاردختران»
مهربانو احتمال بارداری میداد ولی هرچه زعفران وچهارزیره افاقه نکرده بود.
نمیخواست بچه ی چهارم را. تازه از شربارداری راحت شده بود و هربار کسی با زبانش اورا رنجانده بود:«چه خبر است کورس گذاشته ای؟»
وحالا در آستانهی فرزند چهارم بود با سه دختر و سرزنش های دیگران ک«گفتیمت برو دکتر تا پسر شود»
«پس کی میبندی لوله هایت را»
«این همه دختر را چطور جاهاز بدهی»
«از سرد مزاجیست؛علم ثابت کرده»
وهربار زن باخودش فکر میکرد پس تقدیرات الهی چه می شود؟
اما آنقدر معده اش اذیتش میکرد که با خودش قرار گذاشته بود این بار تا ته درمان را برود حتی اگر بدترین درمان هم بود باید تکلیفش را یکسره میکرد.
وقت سونو گرفته بود وحالا کم کم داشت نوبتش میشد.
نفر قبل او که روی تخت دراز کشیده بود، دکتر سایز سنگهای کیسه صفرایش را میگفت:۶.۳ »
زن تنش لرزید. آماده هرچیزی بود!اما نه این حد. خدایا کیسه صفرایم است؟سرطان؟مری؟
خانم جلالی. بفرمایید.
رشته ی افکارش بلاخره دست از او برداشت و اورا لای اندوه وترس، رها کرد.
چادرش را کنار گذاشت وبه انتظار شنیدن سنگ کیسه ی صفرا ، آرام روی تخت دراز کشید.
دستگاه روی کلیه رفت، و دکتر گفت:کلیه نرمال، ودوباره دستگاه را روی مهربانو لغزاند. تصویر یک جنین دوماهه در مانیتور مشخص شد؛«چرا سونوی بارداری نگرفتی؟ بارداری؟»
_من؟ مگر باردارم؟
بنویس:۱۳هفته وچهار روز.
دهان زن بازمانده بود.
دکتر گفت بچه دارد تکان خورد، هنوز میپرسی مگرباردارم؟
وزن لکنت کرفت؛آخر ...من؟مطمینید؟
دکتر مانیتور را به سمت زن گرفت:به نظرت شبیه چیز دیگری است؟
جنین در مانیتور ازین سمت به آن سمت میرفت؛احتمالا دختر است.
صدای دکتر صدبار در سرش پیچید.دختر؟
از همان که میترسید سرش آمده بود نه تنها باردار بود بلکه بازهم دختر در راه داشت.
اما تکانهای جنین، انگار تازه مادری را به سلولهایش منتقل کرده باشد، احساس کرد چه قدر دوستش دارد .
دکتر گفت:«اصلا برای چه آمدی سونو همه چیز خوب است»
_گفتند :«شاید کیسهصفراباشد.»
_«نه جانم کیسه صفرا سالم استو همه اش ویار بوده پاشو برو خودت را تقویت کن . هیچ چیزیت نیست»
مانده بود شکر کند یا کفران.
داد بزند یا ازخوشحالی سلامت خودش وفرزندش بخندد.
بعد از ابراز تبریکهای دکتر و مریضهای دیگر بلاخره از مطب بیرون آمد. اول به شوهرش زنگ زد و بلند بلند گریه کرد.از اینکه دختر است اینکه باردار بوده وسن حاملگیش بالاتر ازآنی بوده که فکر میکرده ، شوهرش کمی آرامش کرد:«هرچه که باشد صلاح است. همه هم دوستش دارند ازمادری به خوشگلی تو باید هم یک عالمه دختر زیبا داشته باشیم. الهی به خودت برود»
بعد گوشی را برداشت و به خواهرش زنگ زد، با گریه واه به او گفت دنبالش بیاید تا باهم مشورت کنند.
خواهرش که رسید زمان نماز شده بود، نگران پرسید الان چی شده بچه سالم است؟
قلب دارد؟
زن میان اشک وخنده گفت دارد تکان میخورد.
خواهرش گفت سکته کردم خداراشکر. فکر کردم بچه مشکلی دارد که گریه میکنی.
اصلا میفهمی؟دوباره حامله ام واحتمالا دختر. خسته شدم از حرف مردم. از این همه بچه آوردن.
خواهرش گفت:«دلت میخواست ناقص بود یاقلبش نمیرد تاهمین الان مجبور به سقط بودی؟
دلت ازان پسرهای بی دست وپای عاطفه میخواست؟یک گلوله گوشت بی دست وپا؟
چه مرگت است؟خداراشکر کن.»
چند ماهی ازشهادت حاج قاسم میگذشت، به عکسش خیره شد:«بین حاجی من اصلا نمیدانم چطور بگویم .خواسته بودم اگرهم چیزی هست، پسر باشد.ظاهرا که حاجتم را ندادی..لااقل کاری کن نخواهم به کسی بگویم.
کلی باخواهرش فکرشان را روی هم گذاشتند تا چگونه قضیه رابگویندباشیرینی، با گریه، بالبخند؟
وهیچ آخرش قرارشد هرچه پیش آمد خوش آمدی، رفتار کنند.
به خانه که رسیدند، دخترانش خواب بودندو خواهرانش هرکدام به خانهی خود رفته بودند مادر هم تنها سر سفره شام بود وحتی حال نداشت پاهایش را جمع کند فقط یک جمله پرسید:«خب .چخبر»
ووقتی در جواب شنید:«هیچ، سالمم.سنگی درکار نیست»،
الحمدللهی گفت واو را دعوت به شام کرد..
مهربانو با خودش کلنجار رفت، اما آخر فهمید خدا برایش این را خواسته. فرزندش و دختر بودنش به انتخاب خدا بوده است.
به سجده رفت وگفت خدایا به انتخاب تو یقین دارم، خودت عاقبت بخیرش کن.