دراین داستان کوتاه سعی برآن شده است که بعضی از دستاوردهای انقلاب اسلامی به صورت یک داستان روایت شود ان شاءالله مفید باشد.
« چهل سال ایستادگی و پیشرفت »
شنوندگان عزیز توجه فرمایید صدای که هم اکنون می شنوید، علی جان پاشو مادر؛ وضعیت قرمزه باید بریم تو پناه گاه، زود باش چرا هنوز دراز کشیدی، زهرا مادر بیا بریم علی هم خودش می آد و من هم به دنبال مادر و خواهرم شروع می کردم به دویدن. هنوز چند وقت از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که صدام از خدا بی خبر به کمک رفقای غربیش به ایران حمله کردن. شغل پدرم کفاشی بود ولی باآغاز جنگ کفاشی رو تعطیل کرد و به همراه چند نفر از رفقاش عازم جبهه شدن. پدرم دیر به دیر به مرخصی می اومد ولی هر بار که از جبهه برمی گشت کلی خاطره از جبهه برای ما تعریف می کرد از پل های شناوری که بچه های بسیجی با مهندسی دقیق روی آب ساخته بودند که حتی ادوات سنگین جنگی هم به راحتی از روی اون عبور می کردند تا ساخت موشکهای جنگی که بچه های بسیجی با ایمان به خدا و اعتماد به خودشودن ساخته بودند پدرم همیشه می گفت بدتراز دشمنای بعثی، منافقین هستن که تو لباس دوست مهلکترین ضربات رو به نظام می زنن. درسته که جنگ خیلی بده ولی باعث شد که نوجونها و جوونهای ما خیلی زود مرد بشن مردهای که هرکدمشون برای یک نسل تبدیل به یک اسطوره شدن. این بار که بابا به جبهه رفت رو که کرد به من و گفت؛ علی جان پسرم وقتی که من نیستم تو مرد خونه ای مواظب مادرو خواهرت باش بعد من و زهرا رو بوسید واز مامان خداحافظی کرد و رفت. بابارفت و هیچکدوم ازما نمی دونستیم که این بارآخریه که بابا رو می بینیم وقتی خبر شهادت بابا رو آوردن من تازه ازمدرسه برگشته بودم وقتی وارد خونه شدم دیدم مادرم تو بغل عزیز، «مادر بابام» داره گریه می کنه وقتی من رو دید گریش بیشتر شد چند وقتی طول کشیدتا اینکه بالاخره عزیز همه چیز رو به من و زهرا گفت؛ چقدر طول کشید تا عزیز تونست من وزهرا رو آروم کنه، وقتی جنازه بابا رو تشیع کردند من و زهرا به همراه عزیز و مامان رفتیم سر قبربابا چقدر برای بابا دلم تنگ شده بود برای حرفهای شیرنش، اما من به بابا قول داده بودم و باید سرقولم می موندم.
بعد از مدتی مادرم تو خونه خیاطی رو شروع کرد، من و زهرا هم به مدرسه می رفتیم بعداز مدرسه می رفتم پیش داییم که کتاب فروشی داشت، هم یه کمک خرجی بود و هم درکنارش مطالعه می کردم داییم آدم تحصیل کرده ای بود همیشه می گفت بیشتر تاریخ بخون چون تاریخ همیشه تکرار می شه، قبل از انقلاب ما گندممون رو از خارج وارد می کردیم یعنی تو این کشور بااین همه نعمت ما می رفتیم گندممون رو از خارج وارد می کردیم اما الحمدلله الان تو تولید گندم به خودکفایی رسیدیم، همین سیلوهای که دایی جان تو جاده می بینی، قبل از انقلاب توسط خارجی ها ساخته شد اما الان ما دانش ساخت سیلو رو داریم؛ دایی می خواست به حرفهاش ادامه بده اما سرفها بهش این اجازه رو نمی دادن رفتم برای دایی یک لیوان آب آوردم دایی بعد نوشیدن آب ازمن تشکر کرد وگفت این سرفها من رو یاد یک خاطره ای انداخت، قبل از انقلاب دست راستم دچار شکستگی شد و باید اون رو گچ می گرفتم وقتی رفتم بیمارستان بیشتر دکترا از کشورهای پاکستان و هندوستان بودن اما امروز به برکت انقلاب همه ای دکترا و متخصصین ایرانی هستن و حتی از کشورهای خارجی واسه مداوا به کشور ما می آن؛ این انقلاب باعث شد قدرت ما می توانیم دروجود مردم رشد کنه و مردم به تواناییهای خودشون ایمان بیارن.
راستی اخبار دیشب اعلام کرد که امشب بارش شهابی توآسمون رخ میده اگه دوست داشتی ازمادرت اجازه بگیر و شب بیا خونه ما تا باهم بریم پشتبوم واز طریق تلسکوپ بارشها وستارها رو نگاه کنیم، من که از این موضوع خیلی خوشحال شده بودم گفتم باشه چشم دایی حتما میام. خوب علی جان دیگه دیره بهتره که برگردی خونه به مادرو عزیز خانم هم سلام برسون. باشه چشم خداحافظ دایی.
شب با دایی رفتیم پشتبوم واز طریق تلسکوپ به ستارها وبارشهای شهابی نگاه کردیم چقدر اون شب آسمون زیبا شده بود داییم گفت انسان همیشه آروزداشت به ماه سفرکنه وبالاخره موفق شد امیدوارم یه روزی برسه که ماهم بتونیم به فضاء ماهواره بفرستیم مطمعاً بانیروی ایمانی که جوونهای ما دارند بالاخره این اتفاق می افته.( که بعد ازچند سال ما به این فناوری دست پیدا کردیم ).
زمان داشت همینطور سپری می شد و ما روز به روز بزرگترمی شدیم، راهنمای و دبیرستان هم تموم شد ومن وارد دانشگاه شدم. تودانشگاه همه ای اساتیدمون خوب بودن اما یکی از اساتیدمون واقعا باهمه فرق می کرد هم رفتارش وهم نحوه ای درس دادنش خیلی عالی بود. بچه ها می گفتن استاد از دوستای نزدیک شهدای هسته ای هستن، بعضی وقتا تو کلاس راجب دستاوردهای انقلاب اسلامی صحبت می کرد مثلا یک روز راجب توان نظامی و اینکه جمهوری اسلامی یکی از کشورهای امن خاورمیانه است صحبت می کرد و یه روز دیگه راجب توان علمی ایران درجهان صحبت می کردند، خلاصه همیشه می گفتن باید قدر این انقلاب وخونهای که برای این انقلاب ریخته شده است رو بدونیم و سعی کنیم درسهای که می خونیم رو به بهترین وجه ممکن یاد بگیریم و فقط هدفمون گرفتن نمره نباشه بلکه هدفمون کمک به بشریت و بهترشدن جامعه ای که درآن زندگی می کنیم باشه.
یک روز با بچه های کلاس تصمیم گرفتیم یک نمایشگاه به مناسبت چهل سالگی انقلاب اسلامی راه بندازیم وتموم دستاوردها رو به نمایش بذاریم بچه ها هم موافق بودند وقتی موضوع رو به رئیس دانشگاه گفتیم ایشون هم موافقت کردند وگفتن از هر کمکی که از دستشون بر بیاد دریغ نمی کنن.
از همون روز شروع کردیم به تحقیق کردن راجب دستاوردهای انقلاب اسلامی وای!!! چقدر دستاورد اصلاً فکرشم نمی تونستم بکنم که ما این همه پیشرفت کرده باشیم تو عرصه های اقتصادی، نظامی، سیاسی، فرهنگی، علمی، ورزشی و. . . توهمه عرصه ها ما پیشرفت کرده بودیم اما همیشه رسانه های بیگانه ومنافقین خلاف این موضوع رو به مردم می گفتن و به جای واقعیت به مردم دروغ می گفتن.
روز موعود فرا رسید ونمایشگاهی که انتظارش رو می کشیدیم بلاخره آمده شد الحمدالله از نمایشگاه استقبال خوبی شد.
بعد از اتمام دانشگاه وارد عرصه ای پزشکی شدم، وبه همراه همکارانم عازم روستاهای دور افتاده شدیم و در اونجا به طور رایگان مردم را معاینه می کردیم؛ زهرا هم مشغول تعلیم وتربیت بچه ها تو مدارس شد شغلی که همیشه خودش آرزوش رو داشت.
از طریق اخبار مطلع شدم که تروریست ها به کشور سوریه حمله کرده بودند و مردم بی گناه رو دارن می کشن، تصاویری که از طریق اینترت به دستم می رسید واقعا ناراحت کننده بود، من که از این موضوع بشدت ناراحت شده بودم دنبال یک راهی می گشتم تا بتونم به یک طریقی به مردم مظلوم سوریه کمک کنم برای همین هم با دوستان و همکارانم مشورت کردم و بعد از صحبت های که با هم انجام دادیم تصمیم گرفتیم که برای کمک به مردم مظلوم سوریه عازم اون کشور بشیم. یکی از دوستانم با یکی از برادران سپاه راجب این قضیه صحبت کرده بود و ایشون هم قول همکاری داده بودند یک ماه از این موضوع گذشت و بالاخره پی گیرهای مستمر ما جواب داد و قرار شد که بیستم ماه بعد عازم کشور سوریه بشویم هر روز لحظه شماری می کردم که زودتر روز موعود فرا برسه، بالاخره انتظار به پایان رسید و ما روز بیستم عازم کشور سوریه شدیم وقتی به کشور سوریه رسیدیم و اوضاع را از نزدیک مشاهده کردیم فهمیدم که اوضاع خیلی بدتر از اون چیزیه که رسانه ها اون رو منتشر میکنن، خیلی زود مسقر شدیم و کار مداوای مجروحان را شروع کردیم دراین بین با بچه های ایرانی که بعنوان مدافعان حرم به سوریه اعزام شده بودن آشنا شدیم چقدر از روحیه ای بالای برخوردار بودن؛ اصلاً هیچ ترسی از دشمن تو چشماشون وجود نداشت. تو این مدت که مشغول مداوای مجروحان بودیم چقدر صحنه های دردناکی رو دیدیم؛ چه سرها که بریده شد و چه مادرها که جلوی چشمهای کودکاشون به اسارت گرفته شدن.
صدای درگیرها خیلی زیاد شده بود با یکی از بچه ها به نام رضا تصمیم گرفتیم برای کمک کردن به جلو بریم حدود صد متر از محل خودمون دور نشده بودیم که تیر خورد به پای رضا، من نشستم و شروع کردم به بستن زخم پای رضا اما نامردا ما رو به رگبار گرفته بودن؛ برای یه لحظه من و رضا فقط به چشمهای هم دیگه خیره شدیم انگار هردومون فهمیده بودیم دیگه راه فرار نداریم برای همین بوسیله اسلحه های که بهمون داده بودن شروع کردیم به تیراندازی، اینقدر تیرندازی کردیم تا همه ای تیرامون تموم شد یهو متوجه یک صدای شدم!!! جلوی پام رو که نگاه کردم یه نارنجک بود چند لحظه بعد همه چی خیلی آروم شده بود، دیگه خبری از تیرندازی نبود، چند روز بعد بچه ها اومدن تا جنازهای ما رو ببرن عقب . . .
یادش بخیر پدرم همیشه می گفت « شهادت مرگ نیست عزت است؛ مردن نیست تولد است ».