مثل همه جوون ها منم دوستای زیادی داشتم!
تو این دوستا هم یکی از دوستامون کمی جاده خاکی می زد و هر از گاهی کار هایی رو انجام می داد که به قول قدیمیا خدا و پیغمبرش نمی پسندیدند!!
اما یه خوبی داشت که با اینکه اخلاقش با ماها نمی ساخت، اما جمع دوستان قدیمی خودش رو رها نکرده بود و با ماها هم رفت و اومدی داشت.
هر از گاهی که دور هم جمع می شدیم و از کاراش می گفت، از به قول خودش خلاف هاش و کارایی که با دوستاش انجام میدن، منم همیشه بعد از تموم شدن دورهمی هامون آروم می کشیدمش کنار و بهش می گفتم:
رسول جون، نمی خوای حالا دیگه دست از بعضی کارات برداری؟ خدا برات بغل باز کرده و منتظرته که برگردی تو آغوشش و سفت تو رو بچسبه ها!
می گفت:
حالا وقت هست! بذار جوونیمون رو بکنیم! هر وقت ازدواج کردیم و درگیر زن و بچه شدیم کم کم این کارا رو هم کنار می ذاریم! و بعد از این حرفا خداحافظی می کرد و می رفت.
اما یه روز که مشغول کاری بودم یهو تلفن همراهم زنگ خورد.
نگاه کردم دیدم دوستم محمد هست!
جواب دادم! دیدم خیلی با شدت و صدایی که می لرزه داره می گه سریع بیا بیمارستان شهر!
هر چی گفتم چی شده؟
جوابی نداد و تلفن رو قطع کرد!
منم سریع سوار موتورم شدم و حرکت کردم به سمت بیمارستان!
تو راه هزار فکر و خیال به ذهنم اومد و دائم افراد مختلف و اتفاقات مختلفی تو ذهنم رژه می رفت!
هر جور بود خودم رو به بیمارستان رسوندم و وارد که شدم دیدم چند تا از دوستام اونجا هستند و همه ناراحت یه گوشه نشستند...
پرسیدم چی شده؟ کسی طوریش شده؟
اما دیدم همه نگاهاشون به سمت اتاق عمل اورژانس هست!
دیگه چیزی نگفتم و سریع خودم رو به اون جا رسوندم و دیدم رسول با تنی خونین روی تخت افتاده و پرستار داره پارچه سفیدی رو روش می کشه!
باورم نمی شد!
رسول!
چی شد؟
اون که سنی نداشت؟
همین چند روز پیش پای هم بودیم و با هم صحبت می کردیم و می خندیدیم؟!
اما الان اون دیگه تو این دنیا نیست!
دستش کوتاه شد و رفت...
آره، رسول رفت! اما چیزی که خیلی ذهنم رو درگیر کرده اینه:
آیا از رفتار های گذشتش پشیمون شد و رفت یا همچنان منتظر بود تا بعدا توبه کنه و به آغوش خدا برگرده!