چند سالی بود می شناختمش. اوایل نماز جماعتش ترک نمی شد. صف اول، انگشتر عقیق به دست راست، عطر پیش از نماز و ... . اما مدتی بود دیگر مسجد پیدایش نمی شد. از بچه ها سراغش را گرفتم. گفتند: «زرتشتی شده و به دین و روحانیت بد و بیراه می گوید.»
به مناسبت تولدش کیک خریدیم و با بچه های مسجد به منزل شان رفتیم. کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران مرحوم مطهری را هم کادو کردم و بهش گفتم: «این هم کادوی طلبگی ما»
چند وقت بعد کم کم دوباره پیدایش شد. ماجرا را خودش برایم شرح داد: «حاجی کتاب خوب و موثری بود. ولی اثر اصلی رو شما گذاشتید، اون روز که سرزده با کیک تولد اومدید خونمون. فکر نمی کردم هنوز براتون مهم باشم» پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: «انسان ها یا در دین با ما مشترکند یا در آفرینش.»