«لازم به ذکر است متن فوق در روزنامه «زاینده رود» اصفهان در تاریخ 21 مرداد در شماره 2487 چاپ شده است. نسخه الکترونیکی یک شبانه روز قبل از تاریخ و انتشار روزنامه ای در سایت منتشر و در اختیار کاربران فضای مجازی قرار می گیرد. به همین دلیل مطلب به عنوان فعالیت در فضای مجازی ثبت شده است. فایل پیوست صفحه آخر قسمت یادداشت »
کارم گرفته بود
همین طور که لباس می پوشیدم برای مادر توضیح می دادم: «از فلان مسجد تماس گرفته اند. دعوت شده ام برای مبحث مهدویت. با اینکه تدریسی ام تا تبلیغی، پیشنهادشان را قبول کردم؛ البته با اجازه شما. از فکر به توفیق اجباری در مطالعه بیشتر و بازخوانی اطلاعات فراموش شده، انگیزه می گیرم. شاید تخصصم در تبلیغ شد مهدویت. خیلی به این مباحث علاقه دارم». نهایت برای مزاح گفتم: «بعد از ده دوازده سال تحصیل بالاخره فرجی شد. مامان کارم گرفته». مادر مثل همیشه سراپا گوش بود. لبخندی زد و گفت: «مادر جان کار مجانی زود می گیرد». خندیدم و خداحافظی کردم.
تمام بیست دقیقه پیاده روی مسیر رسیدن به مسجد را به حرف مادر فکر می کردم. بیشتر از آفتاب این سوال بی جواب اذیتم می کرد: «اگر شرع اجازه می داد و درخواست وسیله رفت و آمد داشتم یا طلب پاکت می کردم، دعوتم می کردند؟».
گاهی خودم را دلداری می دادم: «این چه حرفی است. شاید کیفیت کارت هم مناسب بوده؛ اصلا فلان استاد نگفت مجالس امام زمان علیه السلام الکی نیست و به سخنران از طرف خود مولا نظر شده است ». بعد هم خودم جواب می دادم: «حالا خیلی هم خودت را تحویل نگیر. معاویه هم کم منبر نرفت ». خلاصه همه راه در کشف حکمت های حرف مادر گذشت.
کلاس تمام شد. مگر کابوسش دست از سرم بر می داشت. رمق از جانم رفته بود. پاهایم حس نداشت. چشمانم جایی را نمی دید. سرم به شدت درد می کرد. آفتاب پوست صورتم را می سوزاند. به تنها چیزی که فکر نمی کردم، حرف مادر بود. وقتی رسیدم، چیزی نگفتم.
این بار مادر سر صحبت را باز کرد . به پر و پایم پیچید، حرفی برای گفتن نداشتم؛ «مادر جان تو که گفتی کارت گرفته، این حال و روزی که من می بینم مثل این است که انبارت گرفته نه کارت. کشتی هایت غرق شده یا انبارت آتش گرفته؟». « همه چیز خوب پیش می رفت. رضایت را از نگاهشان می خواندم. برای نزدیک شدن دل ها از همان اول دایره وار روی زمین نشستیم.
آخرهای جلسه بود که کار به پرسش و پاسخ رسید. اعتمادشان جلب شده بود. «یکی از ما شکایت می کرد که درد مردم را نمی فهمیم . بین مردم نیستیم. یکی می گفت پس کاری بکنید با این قیمت های ارز و طلا، چند ماه دیگر عروسی دخترم است.
بعد از یک سال تازه وامش با هزار اما و اگر جور شده، من چطور با این قیمت ها جهیزیه بخرم؟ یکی گفت پسرم سه سال است عقد بسته، با این وام های سی درصد و چهل درصد مگر می تواند خانه اجاره کند؟ ربا شاخ و دم دارد؟ پس فردا باید بروم ملاقاتش زندان. آن یکی گفت می گویید ازدواج آسان و حرف از برکت می زنید پس کو؟ می فهمید بیکاری نان آور خانه یعنی چه؟
آن یکی گفت: خدا از شما نگذرد که می گویید کار تولیدی کنید و به فکر استقلال کشور باشید. حالا با وام این جوجه های سالم که از بی آبی و قطع و وصل برق نصفشان تلف شدند چه کنیم؟
هر کدامشان حرفی زدند. حرفشان حق بود. تعدادشان در کلاس من خیلی نبود.
کسی چه می داند، شاید این کم ها، خیلی هم کم نباشند. مادر من چکاره این مرز و بومم؟ حقی را نادیده گرفته ام؟ من که زیر این آسمان آبی نه ملکی دارم و نه آبی. نه استخدامم و حقوقی دارم. نه خانه و زندگی دارم، نه همسر و آقا زاده و حساب بانکی. آینده ام مبهم تر از گذشته. چه کاری از دست من ساخته است؟ قسم می خورم کم مانده بود به جای کارم، آهشان مرا بگیرد. مادر دعا کن کسانی که دستشان به جایی می رسد این آه را دست کم نگیرند.»