کلمه رمز
داشتم کتاب می خوندم که دخترم یهو اومد کتابو از جلوم برداشت بست وگفت: مامان مامان شنیدی دختر دایی جمشید با شوهرش اختلاف پیدا کرده؟! فرستادنشون پیش مشاور.
با ناراحتی گفتم: وای چه بد. حالا چی شده؟!
دخترم گفت: هیچی بابا. مامان یادته اومده بودن خونمون. تو جمع شوهرشو با اسم کوچیک صدا می زد. نه آقایی. نه جانمی. نه صدای گرمی و مهربونیی..
مشاور بش گفته: خانوم باید به همسرت بیشتر احترام بگذاری. رمز موفقیتت تو کلمه چشمه!
گفتم: اینا که مشاور نمی خواد. همه ی اینا تو سبک زندگی معصومین هست.
دخترم با ذوق پرسید: مثلا چی؟
گفتم: مثل اینکه حضرت فاطمه (ُس) هیچ وقت امام علی (ع) رو علی صدا نزدن
دخترم که با دقت به حرفام گوش می کرد گفت: چه رمانتیک و مودب!
ادامه دادم: ایشون هی جوقت هیچ وقت سخن سبکی راجع به همسرشون به زبون نیاوردن.
دخترم با لبخند رضایتمندی گفت: چه جالبه مامان. زندگی اهل بیت واسه ما خودش یه مشاور همه چی تمومه.
از فرصت استفاده کرم و حرفشو ادامه دادم: بله اما به شرطی که بهش عمل کنیم.
یهو از جاش پرید به سمت اتاقش.
با تعجب پرسیدم: چی شد یهو؟ کجا میری پس؟
با خنده و ذوق گفت: دارم میرم به دختر دایی زنگ بزنم و بگم الکی پول مشاور نده. میخوام بیارمش پیش شما.