بسم الله الرحمن الرحیم
کلیددار!
فریادهای چکش بر سر میخ، درهیاهوی صدای بلند رادیو گم شده بود. انگار مسعود هم ازین همه کوبیدن خسته شده بود. چکش را روی میزی که با تکههای کوچک و بزرگ چوب، فرش شده بود گذاشت و به سراغ سماور رفت. عطر چای دارچین پیچیده درفضای کارگاه، او را به یک عصرانه ساده دعوت میکرد.
قوری گل قرمزی را برداشت تا چای خوشعطر را در استکان لب پریده بریزد که «دینگ، دینگ» گوشی صدایش زد. خستگی اجازه نداد بیخیال چای شود. استکان را برداشت و رفت تا دعوت موبایل را هم بیپاسخ نگذاشته باشد!
چای هنوز اینقدر داغ بود که میشد کمی به او فرصت همصحبتی با هوای سرد کارگاه را هم داد. تا همدلی بین چای و هوای سرد به سرانجام برسد، گوشی را برداشت. قفل صفحه که باز شد و پیامک را دید، انگار 10 سال جوانتر شد! در چندثانیه، فیلم تمام خاطرات سربازی، در سینمای ذهنش اکران شد.
آتلان از بچههای خوب گنبدکاووس بود که هراَزگاهی احوالی از مسعود میپرسید. در آسایشگاه پادگان، اگر خستگی تمرینهای فرمانده جانی در تنشان میگذاشت، گاهی که روی تخت دراز میکشیدند و باهم گپ وگفتی داشتند.
«یه سر به ایتا بزن». این پیامی بود که آتلان برایش ارسال کرده بود. مسعود، داده گوشی را فعال کرد. دینگ، دینگ، دینگ، ... صدای پیامهایی که در این چند ساعت خاموشیِ داده، روی هم انبار شده بود درآمد. مسعود مستقیم سراغ آتلان رفت. یک کلیپ بود.
«... این رافضیها با تهمت زدن به خلفای راشدین فقط به دنبال عوامفریبی هستند. وگرنه هیچکس به اندازه اهل سنت دختررسولالله را احترام نمیکند. خودتان قضاوت کنید برفرض هم بپذیریم برای بیعت گرفتن از علی، به درب خانهاش رفتهاند. اما اصلا آن زمان خانهها درب چوبی نداشتهاند که کسی بتواند آن را آتش بزند. نهایت حصیری از لیف خرما بر ورودی خانهها آویزان بود. پس افسانه فرورفتن میخ در و شکستن پهلوی دختر پیامبر بافته ذهن علمای شیعه است که میخواهند احساسات مردم را تحریک کنند...»
تا همینجا بیشتر نتوانست تحمل کند. این شبکههای ماهوارهای عجیب ذهن مردم را شستشو میدهند. داده را خاموش کرد و در مخاطبین آتلان را جستجو کرد...
الو... سلام بچه گنبدی! ... صحبتهایشان حسابی گل انداخت. مرور خاطرات که تمام شد، مسعود به آتلان قول داد پاسخ این شبهه را از امام جماعت مسجد بپرسد...
...الو سلام پسرخوب. الوعده وفا. حاج آقا گفت یه سر به قرآن بزن. سوره نور آیه 61 [1]خداوند اجازه داده خونههایی که کلیدش دستمونه، یه نگاهی هم به یخچالش بندازیم!!
... صدای خنده مسعود در کارگاه پیچید... حالا تو نمیخواد کلید خونت رو به من بدی بابا! این نشون میده که اون موقع دَرا قفل داشتند که کلید میخواستن.
راستی حاجی گفت تو کتابهایی مثل صحیح مسلم یا مسند احمد درباره جنس در خونه عایشه که مثلا از چوب عرعر یا ساج بوده و یا توصیههای پیامبر برای بستن در خونه وقت شبهم روایات تاریخی زیادی هست. یه نگاه بنداز.
من که خیلی عقلم به این چیزا قد نمیده. ولی از من بشنو. این ماهواره رو از تو خونت بنداز بیرون...
به قلم معراج
[1] . لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَلا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَلا عَلَى الْمَريضِ حَرَجٌ وَلا عَلى أَنْفُسِكُمْ أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ آبائِكُمْ ... أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ أَوْ صَديقِكُمْ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَأْكُلُوا جَميعاً أَوْ أَشْتاتاً. بر نابينا و افراد لنگ و بيمار گناهى نيست (كه با شما هم غذا شوند)، و بر شما نيز گناهى نيست كه از خانههاى خودتان [بدون اجازه خاصّى] غذا بخوريد و همچنين خانههاى پدرانتان ... يا خانهاى كه كليدش در اختيار شماست، يا خانههاى دوستانتان، بر شما گناهى نيست كه به طور دستهجمعى يا جداگانه غذا بخوريد.