مادر، پشت چرخ نشسته بود و پارچه های مردم را می دوخت. رضا هم پشت کتاب نشسته بود و آینده اش را متر می کرد. یک زانویش را به زمین چسبانده و دیگری را در بغل گرفته بود و سرش را تا کنار زانو خم کرده و چشمانش را تا عمق کتاب فرو برده بود.
مادر همانطور که پارچه ها را دوز می گرفت زیر لب ذکر می گفت و با خدا مناجات می کرد، روز کنکور نزدیک بود و رضا برای این روز زیاد زحمت کشیده بود.
پدر کلید را روی درب انداخت و وارد شد، مادر جلو رفت و آرام گفت: هیس! رضا دارد درس می خواند.
پدر لب حوض نشست و بند کفش هایش را باز کرد، درحالی که داشت آنها را از پا در می آورد گفت: درس! درس! چه فایده دارد این درس خواندن ها؟ مهندسی! مهندسی چی؟ برای کدام کارخانه؟ برای کدام تولید؟ و پاهایش را توی حوض فرو برد تا شاید زلالی آب، کدری حالش را ببرد.
مادر چشمانش پر از اشک شد و بغضش را فرو داد تا کسی صدای شکستن قلبش را نشنود.
پ.ن: پدر رضا مدتی بود که به خاطر تعطیل شدن خط تولید کارخانه، بعد از 30سال کار، بیکار شده بود.