براي خريد چند قلم لوازم التحرير ضروري مجبور شدم عازم شهر مجاورمان شوم. هر چه توي ايستگاه منتظر ماندم خبري از تاكسي نشد. عجيب بود. هميشه مسافر نبود، تاكسي ها صف كشيده بودند، حالا مسافرها. يكي از خانم هاي منتظر ادعا كرد، به خاطر بي ثباتي قيمت ها كار نمي كنند. پيشنهاد دادم آژانس بگيريم. از قيمتش سوال كردند؛ گفتم: «چند روز قبل رفتم، 8 هزار تومان بود». موافقت شد.
دو خانم كنارم همه مسير را فقط از نفر سوم صحبت كردند. يكي گفت: «خوب نيست با فلان عروستان اين طور رفتار مي كنيد. چه گناهي دارد. چطور با آن يكي عروستان اين طور برخورد نمي كنيد؟ پيرزن خشمناك گفت: آفتابه لگن را مي گذاري كنار تنگ طلا؟ آن عروسم پدرش رئيس فلان جا شده. كلي ملك و آب دارند و هفت جد و آبادش مايه دارند نه گدا زاده.» آن يكي گفت: «خوبيت ندارد. از اقوامتان است. دختر نجيب و سازگاريست. هر دو كه خانه دارند و زيبا. آن يكي كه خوش اخلاق تر است». «پس نه مي خواهي خوش اخلاق و سازگار هم نباشد. توي خانه پدرش از اين خبرها بود؟ صدتا دختر براي پسرم صف كشيده اند، نمي خواهد برود خانه خودشان». آنچنان منطقي به خرج مي داد كه هر دختري را براي هميشه از پذيرش ازدواج پشيمان مي كرد.
وقتي رسيديم ده توماني را گذاشتم توي دست راننده، خانم راننده به جاي اينكه دو هزار تومان بقيه پول را پس بدهد طلب دو هزار توماني ديگري كرد. به هر صورت پيش د و تا خانم روسياه شديم و چهار هزار تومان اضافي را تنها پرداخت كردم. دوتا خانم كه پياده شدند، از خانم راننده خواستم، تا فلان فروشگاه بروند، توضيح داد: « نمي صرفد نوبتم را از دست مي دهم باز هم چون مشتري هستيد مي شود 4 هزار تومان، بروم؟». بي انصافي بود پياده هم ده دقيقه نمي شد پياده شدم. توي راه كنار چند مغازه ايستادم براي خريد چند كالاي خوراكي خيلي معمولي، گفتند نداريم. از ديدن قيمت چند پوشاك نزديك بود چشمم از حدقه بيرون بزند.
وارد مغازه لوازم التحرير كه شدم، مغازه دار اقلام ليست را يكي يكي گذاشت روي ويترين و گفت: «چند دقيقه صبر كنيد تماس بگيرم با تهران ببينم قيمت چقدر است و بعد حساب كنم». همه پول تو جيبي يك ماهم به اضافه هديه مسابقه را براي چند تا مداد رنگي و گاغذ و مقوا گرفت. حتي كرايه برگشت نداشتم. دست به دامن كارت شدم و بالاخره رسيدم منزل. از شرمندگي و شكستن غرور جوانان بيكار و نا اميد شدن اميدها و شكستن دل برخي سرپرست هاي خانوار و برخي كودكان بي سرپرست و غم به دل امام زمان عليه السلام مهمان كردن و قيامت و آخرت كه بگذريم، خدا بيامرزد پدر دلار و دلالان جنگ رواني را، خيلي هم بد نشد. مرده شناسي چقدر ساده شده است. مرده هايي كه روي دوپا راه مي روند و ارزش ها را با پول معاوضه مي كنند.
مسئولين قبل از ثبات قيمت ها، فكري به حال مرده ها كنند كه تعدادشان كم نيست. اين روزها «پول مرده را زنده مي كند» يا «پول زنده را مرده مي كند» حس و حال واژه «گرگ» را دارد. «گرگ»را از هر طرف بخواني گرگ است. با اين تفاوت كه دو تا «گرگ» كنار هم اين قدر ترسناك نيست كه اين دو حقيقت را با هم بخوانيم: «پول مرده را زنده مي كند و زنده ها را مرده».
منتشر شده در سایت و روزنامه زاینده رود اصفهان