گل باش
باران گرفته بود. بازی را تمام کردیم. داشتیم قراربازی فردا را می گذاشتیم که فرهاد سر وکله اش پیدا شد. نرسیده پرسیدم: ها امروز دیگه چه نقشه ای سوار کردی و می خوای کدوم بیچاره ای رو سرکار بذاری؟ فرهاد، علی پسر همسایه مان را که فقط 4 سال داشت صدا زد وگفت: آی بچه بیا بیا لواشک مجانی بت بدم. دستش را درجیبش کرد و پلاستیکی که کمی پشکل گوسفند داخلش ریخته بود درآورد وخواست اقدام تروریستی انجام دهد که با کمک تیم عملیات ضرب و شتم پسران کوچه کل پشکلها را در جیب پیراهن خودش خالی کردیم. همه مان عین موش آب کشیده شده بودیم. فرهاد پیراهنش را دراورد وچلاند. بوی باران تبدیل به بوی پشکل شده بود واز چند فرسخی همه فیض می بردند. و به او می خندیدند. فرهاد باعصبانیت گفت: لعنت به بارون. یاد حرف ننه افتادم که می گفت: ننه خدا قربونش برم بارونو همه جا می ریزه. خدا رحمانه ننه. حالا هنر اینه که گل باشی تا عطرت تو بارون بیشتر پخش شه. گل باش ننه گل.
'' ...و رَحْمَتی وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ...'' سوره اعراف. آیه 156